آرمین
۱۴۵ پست

تصاویر اخیر


در صبحی پایـیزی...

ســـفره ے عشــقی پهن ڪرده ام
به وسعتِ عمقِ دوست داشتــنت...
همه چیز مهــیاست....
تا روبـــرویم بنشـینی
و برڪتِ ســـفره ام باشـــے

برای رسیدن به تو

راه نمیروم ؛
پرواز میکنم ؛
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم ؛

دعا نمیکنم ؛
باخدا همدستم...
چیزهای باعظمت را
باید، با عظمت خواست!

تو نباشی؛ مثل این است

که وارد بهشت شوی؛
خدا رفته باشد...!

طول دلتنگی ام..!

عرض شانه های تو را
کم دارد
تا برسد
به
محیطِ
امنِ
عشق...

گاهی فقط یک حاشیه ی امن و آرام میخواهی ؛

به دور از تمامِ دوست داشتن ها
به دور از تمامِ دلتنگی ها
به دور از تمامِ خواستن ها ، نخواستن‌ها ...
تو باشی و یک فنجان
قهوه ی داغ ، چند تکه شکلاتِ تلخ و
یک موسیقیِ ملایم ،
چشمانت را ببندی ، لم بدهی وسطِ
یک بیخیالیِ مطلق و
تا چشم کار می کند ؛
عینِ خیالت نباشد !

میدونی؟

این حس مشترک رو خیلی دوست دارم!
وقتی با هم از یه نفر خوشمون میاد یا در حد مرگ متنفریم
وقتی با هم یه غذا رو دوست داریم و هر بار همون غذا رو سفارش میدیم
وقتی با هم عالم و آدمو مسخره می کنیم و از ته دل میخندیم
وقتی با هم تصمیمای جدی میگیریم ، با هم تنبلی میکنیم و با هم زیر همشون میزنیم
راستش...
من به قدرت این دنیای دو نفره ایمان دارم
البته تا وقتی طُ کنار من باشی...

همیشه در دسترس بودن لزوما چیز خوبی نیست...

یه وقتایی باید قایم کنین خودتونو،
یه وقتایی باید نباشین،
یه روزایی باید اونقدری دور باشین که غیر ممکن به نظر بیاین، که محالِ ممکن باشین...
آدما به بودنای همیشگی عادت می‌کنن، عادی می‌شه براشون هر حضور مداومی؛ مثل گلدونی که انگار تقدیرِ ازلیش روی میز بودنه تا به ابد، محکومه به بودن و موندن انگار!
اما همون آدما خوب قدر نداشته ها و درد نبودنارو می‌فهمن؛ تا آسمون ابری بشه دنبال خورشید می گردن و از خورشید پناه می برن به سایه، تا یکی بمیره یاد خوبی هاش میفتن و تا وقتی که هست بدی هاشو لقلقه ی زبون می کنن، توی جمع دنبال تنهائین و تنها که می‌شن از گوشه ی عزلت گریزان!
خلاصه کنم، برای این که بودنتون به چشم بیاد و احساس بشه، یه وقتایی باید نباشین و نبودنو تمرین کنین، همین!

گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد

شاید کودکــانه ..شاید بی غــرور …
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم ..نه کودکم.. بلکه پر از احساســـم …

مادربزرگم هشتاد و خرده ای سال عمر کرد!

این آخریا هر موقع میدید
ناراحتیم؛
بهمون میگفت:
"من تا تهشو دیدم!
تهش هیچی نیست.
بیخودی غصه نخور...

چه کسی گفته پاییز دلگیر است؟

اصلا انگ دلگیری به پاییز نمیچسبد
فصل انار
فصل نارنگی
فصل رنگ های قرمز و نارنجی
فصل بادهای باموقع و بی موقع
که میپیچد لای موهایت
و عطرش مرا مست میکند
فصل قدم زدن زیر باران
کجایش دلگیر است؟
به هوای سرمایش دستانم را محکم تر میگیری
فصلی که دستانمان بیشتر در هم گره بخورد
کجایش دلتنگی دارد؟
قطعا نمیشود طعنه دلگیری را
به فصلی که با مهرمی آید، زد
پاییز، شروع عاشقانه هاست

هیچ چیز در دنیا

بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست !
تبدیل به روزمرگی شدن
از اینکه حضورت برایِ یک نفر بِشود
مثلِ مسواک زدن ،
مثلِ شانه کردن ،
که اگر حوصله داشت ، سراغت را بگیرد
و اگر نداشت ، بگوید بماند برای بعد ، دیر نمیشود !
به خودتان احترام بگذارید ...
با کسی بمانید که اولویتش باشید ...
که برایش دغدغه بشوید ...
کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود ...
کسی که به کار ، به خواب و استراحتش بگوید : بایستید ، اول " او " ...

عاشقت شدم که وقتی پاییز شد

و هرکسی رفت توی لاک خودش
کسی باشد که هوای این
بی‌قراری‌ام را داشته باشد
.
عاشقت شدم که صبح‌های ابری
بهانه‌ی لبخند باشی
که صدایت طعنه بزند
به خش‌خش برگ‌ها .
عاشقت شدم که شعرهایم
مخاطب خاص داشته باشند
و آدم‌ها من و تو را با هم ورق بزنند..
.
آن روز من به دلهره‌های بعد از
نبودنت فکر نکردم
دلم خواست عاشقت شوم
تا رنگ فصل‌ها را ما تعیین کنیم!
.

نمی توانم با " کمی دوست داشتن " زندگی کنم

من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم
دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن...
یک جور دیوانگی محض...

مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران
مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم
با کمی دلخوشی، با کمی لذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمی فهمی
آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند...

تنهایی،

شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست..!

چقدر خوب بود

اگر میشد
آدم ها حداقل برای روزهای مبادایشان
روزهایی که تنهایی
از زمین و آسمان میبارد
روزهایی که هیچکس را برای درک آغوششان ندارند
روزهایی که هوای دلتنگی به سرشان میزند
یک نفر را در صندوقچه ی دلشان داشتند
که میتوانستند درش بیاورند
خاک هایش را بگیرند
نگاهش کنند
بغلش کنند
و برایش صادقانه‌ بگویند
از تمام دوست داشتن هایی که ابراز نشدند
از تمام بلاهایی که نبود یک او بر سر زندگی شان آورده
از تمام تمام خودشان بگویند
بی هیچ دغدغه ای
بی هیچ ترس از رفتنی...