با یاد تو میخوابم ، در خواب تو را بینم
«از خواب چو برخیزم ، اول تو بیاد آیی»
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد؛ دیوانه من میبینمش!
من ز فکر ِ تو به خــود نــیــز نــمی پــردازم
نازنینا ! تو دل از من به که پرداختهای؟
شاعر چه جالب و عاشقانه میگه:
بگذار که یک عمر فقط قهوه ببویم
تا بلکه فراموش کنم عطر تنت را
روسری سر کن و نگذار میانِ من و باد
سرِ آشفتگیِ مویِ تو دعوا بشود
کارم شده هی بغض کنم، اشک بریزم
آخر غم تو می جَوَد این خرخره ها را
وای بر تلخی فرجام رعیّت پسری...
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
بیا که تجربه کردیم و غیرِ دیدنِ تو
جراحتِ دلِ ما را نبود مرهم هیچ...
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام...
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم ؟
علاجِ دردِ مشتاقان، طبیبِ عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان، غمِ مجنونِ شیدا را
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
نازِ چشمِ تو به قدرِ مژه برهم زدنی
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد ، می زند من را زمین
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل؟
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
نمیدانم نهان از من، چه نیکی کردهای با دل؟
که چون غافل شوم از او، دوان سوی تـــو میآيد
با دقت بخونید لطفا
گل نسبتی ندارد ، با روی دل فریبت...
تو در میان گلها ، چون گل ، میان خاری
ღمهدیارღ
سلامت باشید ارمین جان
آرمین
سلامت باشید ارمین جان