حامد
۲۵۱ پست
۱۹۷ دنبال‌کننده
۲,۸۲۵ امتیاز
فوق ديپلم
آزاد
ايران
گرایش سیاسی ندارم
موزیک پروفایلم - ورزش - تفریح و مسافرت
سامسونگ

تصاویر اخیر

اونایی که تنهایی پرواز میکنن قوی ترین بالها رو دارن .
بازنشر کرده است.
باران ببار ،اما بدان اينجا صفا را می کشند
مجنون به صحرا می برند، حلاج ها را می کشند
اينجا تمام مردمان احساس غربت می کنند
باران غريبی کن فقط،چون آشنا را می کشند
در انتظار جامه ای با عطر و بوی يوسف اند
اما ببار و خود ببين باد صبا را می کشند
گل با تو می خندد ولی زنبور او را می مکد
باران نمی دانی چطور اينجا وفا را می کشند
امروز زخم خاک را چون مرهمی می باری و
فردا تو را پس می زند! اینجا دوا را می کشند
می ترسم این را گویم و خشکی ببارد جای تو
این مردمان ناسپاس حتی خدا را می کشند
‍ ‍ حال دل را از نگاه وقت دیدارم بفهم
پر ز بغضم بی وفا از چشم بیمارم بفهم
تا نگاهت میکنم صدها غزل پر میکشد
لحظه هایم پر ز تو از حس سرشارم بفهم
شاعرم کردی و رفتی از کنارم بی هوا
رد پای عشق جانسوزت ز آثارم بفهم
در جدال عقل و دل دلداده ای عاقل شدم
بهر تو جان میدهم در وقت پیکارم بفهم
هر شبانگاهان به عشق دیدن رویت به صبح
دیده ام باریده از دنیای بیدارم بفهم
کل شب را بی تو در رویای خود سر کرده ام
من هنوزم عاشقم از عمق اشعارم بفهم..
بازنشر کرده است.
در باور من عشق همین حال خراب است
جويا شدم از بختم و گفتند که خواب است
پرسید که دیوانه چرا عاشق اویی ؟
گفتم که سوال تو خودش عین جواب است
دل سردی معشوق نمایان گر عشق است
دلتنگی من بیشتر از حد نصاب است
امروز اگر بی کسم از او گله ای نیست
دل ، منتظر آمدن روز حساب است
از بازی تقدیر برایت چه بگویم ؟
لب وا بکنم زحمت صد جلد کتاب است
در چشم های تو
هزار شجریان...
ربنا میخواند !!!
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو که معشوقی و محبوبی و منظور،مرو...!


اوحدی
روزه می گیرم، ولی یادت خرابش می کند
سرکه می ریزم ،ولی عشقت شرابش می کند
عقل می‌خواهد کمی بیدار گردد در سرم
عشق با لالایی آرام خوابش می کند
روزها گرمند، اما تشنگی رنج کمیست
من که هجران تو هر شب عذابم می کند
آتشی در زیر خاکستر، تو را در چشمم است
این دل کم تاب را کم کم کبابش می کند
یک نظر در آن کتاب باز ابروهای تو
اهل دل را منصرف از هر کتابش می کند
بر دلم نقاشی چشم سیاهت شب به شب
نقشه ی هر توبه را نقش بر آبش می کند
در خطابه شیخ ما غیر از خطا چیزی نداشت
عامّه، هر چند علامه خطابش می کند
راستی ای شیخ چون من روزه داری را، خدا
از کدامین فرقه در محشر حسابش می کند
زندگی قهوه ی سردی ست، دهن خورده ی عشق
حاصلِ وسوسه و میوه ی پرورده ی عشق
منشین چشم به راهِ دلِ سودا زده ای
تا کسی یاد کند قصه ی تا خورده ی عشق
چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند
خبر از عشق نوشتند و به دیوار زدند

پی انکار ‌من و رنگ «نگاهت» هستی
این جماعت مگر احساس تورا دار زدند؟

دوستم داری و لب دوخته ای میترسی؟
حرف مردم؟به خدا حرف که بسیار زدند...

سهم من،این من دیوانه،فقط بی تابی ست؟
از تب عشق به من طعنه ی بیمار زدند...

دوستم داری و لب دوخته ای حرف بزن
چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
‍ ‍ حال دل را از نگاه وقت دیدارم بفهم
پر ز بغضم بی وفا از چشم بیمارم بفهم
تا نگاهت میکنم صدها غزل پر میکشد
لحظه هایم پر ز تو از حس سرشارم بفهم
شاعرم کردی و رفتی از کنارم بی هوا
رد پای عشق جانسوزت ز آثارم بفهم
در جدال عقل و دل دلداده ای عاقل شدم
بهر تو جان میدهم در وقت پیکارم بفهم
هر شبانگاهان به عشق دیدن رویت به صبح
دیده ام باریده از دنیای بیدارم بفهم
کل شب را بی تو در رویای خود سر کرده ام
من هنوزم عاشقم از عمق اشعارم بفهم..
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
شراب می چکد از لابلای لبهایت
خدا کند بشوم من فدای لب هایت
چه مزه ملسی دارد این انار لبت
شراب میخورم از انتهای لبهایت
پناه میبرم هر شب به هرم آغوشت
منی که تازه شدم مبتلای لبهایت
بخند تا که جهانم پر از ستاره شود
از آسمان شب لابلای لبهایت
تویی که شعر مجسم که جنس ناب حضور
قصیده میشنوم از خدای لبهایت
و استعاره نابی که می زند طعنه
به زخم های تن من جفای لبهایت
اگر همیشه بمانی ترانه ام باشی
بهشت می شوم اینجا برای لبهایت
درد و اندوه مرا جز تو کسی درمان نیست
شرح این قصه ی پر غصه ی من آسان نیست
همه ی شهر خبر دارد از آشفتگی ام
هیچ کس همنفس این دل سرگردان نیست
درد پاییزی تو ریخت به باغ دل من
شاخه ی خشک مرا نم نمی از باران نیست
تو نمی بینی ام انگار، چه بی احساسی!!!
بخدا اشک من از چشم جهان پنهان نیست
آنچنان خوب خرابت شده ام طوری که
هیچ آثار حیاتی به دل ویران نیست
روح من مثل تو جا زد وسط راه و پرید !!!
آنچه در آینه مانده ست ز من انسان نیست!
اگر زمان و مکان در اختیار من بود
ده سال قبل از طوفان نوح عاشقت می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
و من کم می آوردم و تسلیم می شدم
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزار سال سر به ستایش تنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم
هیچ چیز نگو
که می خواهم تمام نا نوشته هایم را یکجا در جانت بریزم بدون کم و کاست ...
آغوشَت
را "دوست دارم"

تو كه باشی شب
از نفس می افتد..‌‌‎‌‌
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست
که زنده است.
این را دانستم و می‌دانم
که آدم به آدم است که زنده است؛ آدم به عشق آدم زنده است ...