قهـر که میکنی...
بیا...
بوسه هایت را
پـس بگیر ...
ناخواسته آمدی...
شدی خواستنی ترین موجودِ هستیا..
بیا مرا آغوش باش ...
و به اندازه ی
تمام دوستت دارم هایی که بدهکاری
به خود بچسبان ...
نگاهم کن و از چشم هایم
ناگفته هایم را بخوان ...!
تو نبودی
و من با چشم هایت زندگی کرده ام ...
از لب هایت بوسه نوشیده ام ...
و در هوای داشتنت نفس کشیده ام ...!
دلتنگم بیا تا دلتنگی ام را
در گهواره ی دستانت تاب دهم
و تنهایی ام را
در بستر آغوشت خواب کنم ...
بیا مرا آغوش باش ........
چهره زیبا،
چشم را تسخیر میکند
ولی شخصیت زیبا،
قلب ها را تسخیر میکند
ماندن در چشم،
به یک پلکی بند است
ولی در دل،یک عمر...🌱
بس نشستم بر درِ دالانِ عشق
خود شنودم ناله ی سوزانِ عشق
گشته ام دیوانه ای در کوچه ها
ساکنِ شهرِ دل و سامانِ عشق
دادِ بی مهری زِ هر گوشه بگوش
تا شدم خود عاقبت طوفانِ عشق
این تبِ جانسوزِ آخر می کُشد
جسمِ رنجور از غم وحرمان عشق
گوئیا بر اهلِ دل قسمت شده
خسته و آواره و تابانِ عشق
قامتِ ویرانِ خود در آینه
دیدم و باران شُدم ، بارانِ عشق
دوریش کرده چنین دیوانه ام
بر مزارِ جان شُدم نالان عشق
تو واقعی ترین عشق افسانہ های منی
فرقی نمیکند ظهر باشد
آغوش تو هرجاکہ بازشود
باشکوه ترین قصردنیاست
قصری کہ تنهاعشقش تویی
دلتنگ حضور سادهات هستم.
دلتنگ صدایت،
و نگاههای معصومانهات...!
امروز هم شبیه دیروز
خیالم را گره زدهام
به آغوش زنانهات.
تو بگو؟
گرمای هوا را تاب بیاورم،
یا جای خالیت را؟
از آشوب جهان بگویم؟
از بحران آب،
یا گلهای خشکیدهی حیاط!؟
چیزی بگو
که مرا به زندگی امیدوار کند.
مثلا دوستت دارم!
سادهتر از این...؟
بانوی من ...
رسواییِ قشنگ!
با تو خوشبو میشوم.
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد!
تو معجزهٔ زرّینُ لاجوردی کلامی!
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم:
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم
تو واقعی ترین عشق افسانہ های منی
فرقی نمیکند ظهر باشد
آغوش تو هرجاکہ بازشود
باشکوه ترین قصردنیاست
قصری کہ تنهاعشقش تویی
ساعتِ دنیای مَن ؛
کوک است با "لَبهای تُو"
صُبح را بیداریِ
چشم تُو تعیین میکند ...
لبتــــ مےپرسد از جانـمــ ؟
ڪـه
ڪـامت چیست تا دانـمـــ
چہ باشد ڪـام مشتــــاقی
دهـــــانے بر دهـــان
تــــــــو...💋😉
بیا مرا ببوس
ڪه تنم بد مستے میڪند
براے لبهایت
بیا ڪه
جاے خالے بوسه هاے مردانه ات
عجیب خارش میڪند
بیا تنم را بشڪاف
افعے ات را هے ڪن به سمتم
غیب ڪن درونم
این مارماهے لیز دوست داشتنے را
بیاو آخ و اوخهاے زنانه ام را از حلقوم پاهایم
آزاد ڪن ...
شلاق
بوسه بزن
بر تنِ بیقرارم
رامم ڪن
تمامم ڪن
دلم شکست و صدایش رسید تا به خدا
همیشه از ته دل می رسد صدا به خدا
دل شکسته ی من اندکی تحمل کن
ببین چگونه اثر می کند دعا به خدا
نگو که سجده ی طولانی است راه نجات
که در معامله بر می خورد ریا به خدا
مخواه غیر خدا بنده ی کسی باشم
پناه می برم از شر کد خدا به خدا
به راه راست هدایت نمی شوند ولی
پر است مسجد این قوم از کتاب خدا
غریبه ای قسمم را شنید و یارم شد
دلم گرفته از این خیل آشنا به خدا
آغـــوش تــــو ...
آرام کند مـوج دلـم را...
دریـای درونـم طلبـش
لمـس تـن «تــوست»!