حامد
۲۵۱ پست
۱۹۷ دنبال‌کننده
۲,۸۲۵ امتیاز
فوق ديپلم
آزاد
ايران
گرایش سیاسی ندارم
موزیک پروفایلم - ورزش - تفریح و مسافرت
سامسونگ

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
خسته ام از خویش و از دنیای خویش
خسته حتی از دو کفش پای خویش
خسته از این روزگار لعنتی
خسته ام از منزل و ماوای خویش
خسته از تنهایی و سر در گمی
خسته از تنهایی شب های خویش
باید از این شهر تر جان کنم
پاک باید کرد رد پای خویش
تا بفهمی درد بی درمان من
لحظه ای بگذارتم در جای خویش
عمر چون رودی شتابان می رود
مانده ام در حسرت همتای خویش
گرد بام خویش می گردم فقط
تا شوم هر لحظه ای جویای خویش
خاک خواهم کرد روزی ای عزیز
جسم خویش و عاقبت سودای خویش
بازنشر کرده است.
این حنجره جز با لب ِ تو، شعرنخوانده
جز طعم ِصدایت به صدایش نچشانده
قلب تو زیارتکده ای در دل کوه است
یک عشق نفسگیر، مرا تا تو رسانده
خودکار، شده قطره چکانی پر ِ احساس
از شیره ی جان تو در این شعر، چکانده
آنقدر نوشتم " تو" که باغ ِ گل سرخی
در گوشه ی هر ناخن من ، ریشه دوانده
سرسخت چو ابریشمی و دست کبودم
گل های تو را بر تن قالیچه ، نشانده
سرسبزترین باغ زمین است نگاهت
یک عالمه پروانه به این سمت ، پرانده
یک رود ِخروشان و دو مرغابی ِ حیران
دست تو مرا تا دل این رود ، کشانده
ممنوعه ترین منطقه ی عشق ، همین جاست
راهی به جز آواره شدن در تو نمانده
بازنشر کرده است.
بغیر از این دل عاشق دلی پیدا نخواهی کرد
میان هیچ قلبی غیر من خوش جا نخواهی کرد
نگردی بهترست این کوچه های خالی و خلوت
بجز این عاشق شیدا کسی پیدا نخواهی کرد
بیا از حال مجنونم غم دیوانگی کم کن
قسم بر آیه ی چشمت کسی شیدا نخواهی کرد
فقط من با تو می گردم درون کوچه های شهر
بمان تا صبح فردا دلبری هم پا نخواهی کرد
چه شب تا سحر من منتظر بودم ، یقین دارم
شب تاریک عاشق پیشه ای فردا نخواهی کرد
اگر چه کرده ای جا خوش میان رگ رگ شعرم
بغیر از من تو پیدا شاعری تنها نخواهی کرد
بازنشر کرده است.
ردپای نفست ماند و نفس گیرم کرد
جانم آتش زده و، از همه کس سیرم کرد
نفسم بندِ به دنیای خیالت شده بود
دست نامهرزمان،زخمیِ تقدیرم کرد
آسمانِ غمِ تو شوق پریدن را کُشت
بال پرواز مرا بست و به زنجیرم کرد
شیشهٔ عمر من از سنگِ نگاه تو شکست
فصل بی برگی تو آه ببین پیرم کرد
ردِپای نفست مانده به شبهای غمم
رفتی و خاطره ات،وای زمین گیرم کرد
‍ رفت و با دردِ نبودش چه زمین گیرم کرد
من جوان بودم و ناگه غمِ او پیرم کرد
برقِ امید ز دیوارِ دلم پای کشید
ناگه از زندگی با هدفم سیرم کرد
مهربان بود و به اعماق دلم خوب نشست
عشق آمد به دمی در غل و زنجیرم کرد
وای بر من که شدم غرقِ هوای نفسش
خوش صدا بود و مرا یک تنه تسخیرم کرد
در صدف جای گرفتم به کنارش همه جا
کیمیا کرد مرا و می انجیرم کرد
من که مشغول خودم بودم و افکار خودم
با همین خوبی خود یکسره در گیرم کرد
لعنتی باد به این عالم بی هم نفسی
جَبر کرد و به جنون راهی تقدیرم کرد...
دیدی آخر با غزلهایت هوایی شددلم؟
بعد از آن شیرین زبانی ها،چه حالی شد دلم؟
اشتیاق عاشقی را در نگاهت خوانده ام
اینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم
من به اعجاز غزل بر قلب،ایمان داشتم
با همین اشعارتان،مسحور و جانی شد دلم
بیت آخر،حرفهای این دل در بند توست
من خودم ماندم عجب سر به هوایی شد دلم
مینویسم این غزل با عشق تقدیم تو باد
خوب من!در فصل بی باران بهاری شد دلم
بازنشر کرده است.
زیر باران عهد بستم با دل و دلدار خویش
تاشدم پیروز این میدان و این پیکار خویش
اشک چشمانم شده همراه باران خزان
تا که ثابت کرده ام بر دلبرم رفتار خویش
من برایش وصف کردم عشق یک معشوق را
تا عجین کردم روان پاکش از گفتار خویش
گر نمی گفتم برایش رازی از افسانگی
غرق می گشتم به زیر تلی از آوار خویش
آن همه راز دلم یکباره یک فریاد شد
روبرو کردم دلش را با همه اسرار خویش
چون عمل هایم به میزان حقیقت می نهم
می شوم فرمانبر وجدان بس بیدار خویش
در دلم آرامش و در کوله ام دنیای عشق
چون شدم مهمان خود باز آمدم دیدار خویش
بازنشر کرده است.
گوش ڪن دارم صدایت مے ڪنم
باز دارم دل فدایت مے ڪنم
باز دارے بوسه باران مے ڪنے
صبر ڪن دارم دعایت مے ڪنم
خواهم از آن خالق هفت آسمان
خواب باشے تا صدایت مے ڪنم
پر زدم در ڪوے عشقت بے هوا
شب ڪه تنهايم هوایت مے ڪنم
خسته ام از این همه هجران ولے
تا تو هستے دل به پایت مے ڪنم
قصه ے عشق مرا نشنیده اے؟
گوش ڪن دارم روایت مے ڪنم
اے مه و خورشید اے دنیاے من
آفرين دارم ثنایت مے ڪنم
من ڪه قابل نیستم باشم فدا
این غزل ها را فدایت می ڪنم
بازنشر کرده است.
خداوندا

تمام حرف‌های جهان یک طرف

این راز یک طرف:

آیات شما

چه قدر، شبیه به لبخند اوست


محمد شمس لنگرودی
باز هم تشنه دیدارم اگر برگردی
چشمهای تو خریدارم اگر برگردی

از دم صبح غزل تا دل این تنگ غروب
ذکر نام تو شود کارم اگر برگردی

باز با حرمت چشمان تو من از دل شب
تا سحر یکسره بیدارم اگر برگردی

ای که تا دورترین فاصله ها کوچیدی
مانده ام دل به تو بسپارم اگر برگردی

رازهایم همه در قعر دلم زندانیست
می شوی محرم اسرارم اگر برگردی

ای که یک شب تو غریبانه دو چشمت کوچید
قصد یک عهد دگر دارم اگر برگردی

با توام با توام ای سوژه تکراری شعر
عالمی با تو غزل دارم اگر برگردی

گر چه از لحظه دیدار تو یک عمر گذشت
باز هم تشنه دیدارم اگر برگردی
منم که دل‌نگرانم ، به دل غمی دارم
تو نیستی که ببینی ، چه عالَمی دارم
گذشته‌ام ز خودم ، از هر آنچه غیر از توست
بیا که بی‌تو ، من از روزگار بیزارم
عجب نباشد اگر ، جان دهم درونِ قفس
که مثلِ مرغِ اسیری ، همیشه تب دارم
به جانم آتشی از آن ، دو چشمت افتاده
بکِش به شعله بسوزان ، که من گرفتارم
دلم گرفته ز غصه ، ببین که در غمِ تو
به دردِِ عشق دچارم ، تویی پرستارم
سراغِ قاصدعاشق چرا نمی‌گیری؟
دلم گرفته ، کجائی؟ بیا به دیدارم
  • حامد

    نگران نباش شیرین ترینم
    تو در شعر من و کلمات من هم هستی
    تو ممکن است با گذشت سال ها مسن شوی
    اما در صفحه هایی که نوشته ام
    همیشه جوان خواهی ماند

ای عشق رفته از دل من از سفر بیا
در خواب من شبانه ولی با خبر بیا

از راه درد می گذرد آن که عاشق است
همواره راه عشق که شد پر خطر؛بیا

شد وقت آنکه صبح پر از عشق تو شود
ای از نظر همیشه نهان تا سحر بیا

در آسمان قلب منی؛ ماه روشنم
چون بدر کاملی همه شب ای قمر بیا

چون میروی برو که غمی هست بر دلم
شعرم پراز نبود تو بار دگر بیا
بازنشر کرده است.
‍ دوباره بیقرارم ، پا میانِ واژه بگذارم
دوباره از غمِ عشقت ، چو بیمارم ، چه آوارم
کجای قصه ای امشب بیا جانا بیا بی تو
دوباره دل پریشانم ، میانِ کوچه بازارم
زند باران تندی بر سرم مجنون شدم گویا
پر از شعرم ، پر از شعرم ، گمانم از تو سرشارم
دگر خود را نمیبینم میانِ کوچه باغ دل
نظر کن اندکی بر من ، کنارِ جان تبدارم
نشستم روبروی ساعتی در گوشه ای تنها
تمامِ شب به عشقت لحظه ها را بی تو بشمارم
ز بس هر شب نوشتم صد غزل از عشق مان یارا
دگر باقی نمانده جا به دفتر ، نا به خودکارم..
غمی نشسته بردلم مرا رها نمی کند
نگاه کن که با دلم چه کارها نمی کند

ببین کنار لحظه ها تن شکسته ی مرا
بیا که بی تو غم مرا از خود جدا نمی کند

تمام خلوت مرا شکسته حجم خستگی
چگونه دست های تو مرا دعا نمی کند

قسم به خلوت دل و ترانه های خسته ام
کسی در خیال را بجز تو وا نمی کند.
عشق تا آمد کند درمان مرا
آسمان بی ماه شد دیگر چرا
در دلِ وامانده ام افتاد ترس
با دلم گفتم نمی فهمد ترا
دیدگاه غیرفعال شده است.