احتمالاً اولین کتابی که درباره انقلاب ما نوشته بشه اینگونه شروع شود:
«ترسناکترین لحظه، طلوع آفتاب بود. بعضی روزها آفتاب طلوع میکرد، بی آنکه نوری بتابد، تاریک میماند، مثل صبحهایی که جانی را در سکوت میگرفتند ...
ما بازماندگان، هنوز از صدای اذان صبح وحشت داریم»
آن روز که برای اولین بار به دیدن کامی رفتم و مادر شاپور نگذاشت که ببینمش، میخواستم خودم را بکشم. بعد توی خیابانها راه افتادم و پرسهزنان خیابانها را طی کردم. یکوقتی به میدان کوچکی رسیدم و به خودم آمدم. آنجا را اصلاً نمیشناختم... با اولین تاکسی به خانه برگشتم و تنهایی نیمبطری ودکایی که از مهمانیِ دوسه شب پیش مانده بود، سرکشیدم. بعدش دیگر یادم نیست. وقتی بیدار شدم صبح شده بود و بالشِ زیر سرم خیسخیس بود. در مستی و بیخبری همهٔ شب را گریه کرده بودم.»
بخشی از نوشته های فروغ فرخ زاد
حواشی همیشه مهمتر از متن بوده است....
شب سردیست
و من با دل سرد
به خودم میگویم:
خبری نیست، بخواب!
باز هم خواب محبت دیدی!
تولد این برنامه
همدم من تنها و خیلی های دیگه
را خدمت مدیریت برنامه و تک تک دوستان تبریک میگم....
به دعاتون محتاجم دوستان دعام کنید 🙏
حال دلتون خوش آخر هفته خوبی داشته باشید...
✍همه ما گاهی احمق می شویم، اما بیشعور نه. حالا بعضی کمتر و بعضی ها بیشتر. حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست، بیمار است. یعنی معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند. خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند، نه احمق!
احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند...
بیشعور ها داستانشان با احمق ها فرق دارد.
کسی که از منتهای سمت چپ خیابان، راه صد نفر را می برد تا به سمت راست برود بیشعور است؛
کسی که برای دادن آب میوه صلواتی یک خیابان را می بندد بیشعور است؛
کسی که ساعت سه صبح بوق میزند بیشعور است؛
کسی که بخاطره تعصب، راهِ تفکر را برخود و جامعه میبندد بیشعور است؛
کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد بیشعور است؛
کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند بیشعور است؛
کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود بیشعور است؛
کسی که به خود اجازه مداخله در تمام کارها را میدهد و بدون تخصص و آگاهی حکم می دهد بی شعور است؛
کسی که مدام در حال قضاوت بیجای دیگران است بیشعور است
و...
این ها بیشعورند. حالا یا از نوعِ احمقِ بیشعور، یا از نوعِ پرفسورِ بیشعور.
تاریخ تمدن ایران باستانتاریخ قاجار
چیره دست در اغفال مردم و نخبگان / ناصرالدین شاه چگونه توانست ۵۰ سال سلطنت کند؟
از Fatemeh آخرین بروزرسانی ۲۹ خرداد ۱۴۰۱ 196 1
محتویات
شاهی که داریی نداشت
هر ۸ ماه یک سرکوب
فریب امیرکبیر و سپهسالار
بازی با خارجی و داخلی
شوکتی که به بادی بند بود
واقعیت این است که ناصرالدین شاه قاجار، برخلاف تصویری که از وی غالب شده است، انسان ناآگاه و بی خبری نبود و در قیاس با شاهان قاجار و اکثر شاهزادگان و والیان وقت، حتی یک سر و گردن هم در آشنایی با اوضاع جهان و ظرایف عرصه سیاست ایران، از آنها بالاتر بود.
بهترین کلاس برای آزمون ورودی تیزهوشان ، تا فرصت هست ثبت نام کنید!!!!!
بهترین کلاس برای آزمون ورودی تیزهوشان ، تا فرصت هست ثبت نام کنید!!!!!
کلیک کنید!
تبلیغ
ناصرالدین شاه قاجار؛ ۵۰ سال نیز وقت ایران را گرفت و اگر هم به تیر غیب میرزا رضای کرمانی گرفتار نمی شد، این استعداد را داشت تا در میان هلهله خیل عظیم فراشان و همسران و تعظیم و تکریم غلامان و امیران و والیان، چندین دهه دیگر هم، کج دار و مریز، حکومت کند.
درک ما از ناصرالدین شاه و عصر قاجاریه، تا حد بسیار
همین سخن به ظاهر ساده و فریبا که «من از این دنیا ملک و املاکی ندارم»! چه می دانید که وی را چقدر درچشم رعیت بی خبر، به غایت عزیز کرده بود. در باره محبوبیت ناصرالدین شاه در میان توده های مردم همین بس که بدانید در مراسم «بارعام» و یا ملاقاتهای عمومی فرصتی بود تا همگان بتوانند او را ببینند.
مردم فرسنگ ها راه می پیمودند و ساعت ها در انتظار می مانند و کیلومترها صف می بستند تا از فاصله دور برای پادشاه قوی شوکت ایران دستی تکان دهند و یا اگر مجالی افتاد، عریضه ای جان نثارانه تقدیم غلامان او کنند! نقل است که در روز تشییع جنازه این شاه شهید! هیچ یک از مردم تهران در منزل نماندند و صدای شیون از تمام ایلات و ولایات مملکت هم به گوش می رسید.
به قولِ مسعود کیمیایی: خیلی تاوان داره شَریف زندگی کردن . خیلی زیاد، خیلی
ظلم بی جواب نمی ماند!
آه مردم در کائنات بی جواب نمی ماند.
ظلم بی جواب نمی ماند
شاید دور شاید دیر، دیکتاتورها به بدترین شکل می میرند.
در احوال نرون نوشته اند وسواس شستن دستان خود را داشت، انگارامیدوار بود ناپاکی درونش به این سبب مداوا شود.
در احوال یزید نوشته اند در آخر عمر، مرض تشنگی تمام نشدنی داشت، شاید به تسکین جنایت تشنگی که بر حسین و خانواده اش تحمیل کرد.
در احوال محمدرضای پهلوی نوشته اند در اواخر عمر افسردگی دائمی و شدید داشت و دائما در حال راه رفتن با صدای بلند از خود می پرسید چطور شد. انگار که امیدوار باشد یک نفر صدایش را بشنود و برایش توضیح بدهد که آن رویاهای بلند و رجزخوانی های شیرین کجا رفت.
دراحوال معمر قذافی نوشته اند وقتی مردم پیداش کردند و زیر مشت و لگد مرد، تمام جنازه اش از نجاست انقلابیون خشمگین پوشانده شد.
قذافی. شاه شاهان. پادشاه آفریقا جبروتش تا گردن در نجاست مردمی بود که چند سال پیش تر برایش غریو شادی سر داده بودند.
موسولینی وقتی اعدام می شد،
هیتلر وقتی خودکشی می کرد،
و چنگیز هنگامی که به اسهال خونین درناکی مرد،
همگی به کشف مشترکی رسیدند:
خداوندگار تاریخ ه
کم کم یاد گرفتم
با ادمها همانگونه باشم که هستند ؛
همانقدر : خوب ، گرم و مهربان
وگاهی همانقدر : بد ، سرد و تلخ
"غربزدگی الزاما بد نیست"
۱- یک غربى معمولا" بطرى آبش را از خودش جدا نمی کند. استاد هم با بطرى آب درس می دهد و آب تنها چیزى است که غربی ها به شدت می خورند و ما نه!
۲- هر چقدر ما ایرانی ها شلنگ قلیون به دست داریم، این غربی ها کتاب در دست دارند کتاب جزء لاینفک زندگى این مردم است.
۳- در جواب پرسیدن حال شان به جاى قربان شما و نوکرتم جواب روشن می دهند و شما در جریان حال شان قرار می گیرید مثلا" می گویند: خوبم، کمى مریضم، خسته ام، بد نیستم، عالى ام، ....
۴- وقتى لطفى می کنید مثلا" از غذای تان به کسى تعارف می کنید به جاى گفتن الهى فدات بشم و دورت بگردم خیلى واضح می گویند: تو مهربانى و ... .
و شما روزى را تصور کنید که به خاطر کارهاى معمولى چند بار به شما گفته شده مهربان هستید، آیا به سمت مهربان تر شدن نمى روید؟!
۵- بین مشاغل مختلف تفاوت جایگاهى نیست. پزشک از اتاقش بیرون می آید و هر مریض را شخصا" صدا می کند، استاد، روز اول می گوید من نه پرفسورم، نه sir، نه مسیو، من فقط "مت"( اسم کوچکش) هستم.
۶- مردم ورزش می کنند ... به معناى واقعى کلمه نه آمپول و تزریق هورمون...
نه به شرایط خاصى احتیاج دارند
سلام تازه واردم
فضای اینجا چجوریاست؟
شاهرخ ایرانی
اذان صبح را خیلی سال هست که نشنیدم. با خوندن این پست، باز هم دلم لرزید. اذان صبح, حکم سحرگاه است. حکمی که بیخردی در تمام اجزای عامل، دیده می شود. صادرکننده و احرای احکام و مبلغین مذهبی که سرد و بی احساس، نگاهشان روی طناب دار می لغزد روی چهره جوانی دمی می ایستد، جانی کنده می شود، روحی می فسرد و چیزی در درون مادری می شکند. نکاه سرد، دمی هم روی صورت مادر می ایستد و عبور می کند تا اعدامی دیگر و تماشایی دیگر، همین
فاطمه
درود عالی بود