احتمالاً اولین کتابی که درباره انقلاب ما نوشته بشه اینگونه شروع شود:
«ترسناکترین لحظه، طلوع آفتاب بود. بعضی روزها آفتاب طلوع میکرد، بی آنکه نوری بتابد، تاریک میماند، مثل صبحهایی که جانی را در سکوت میگرفتند ...
ما بازماندگان، هنوز از صدای اذان صبح وحشت داریم»
شاهرخ ایرانی
اذان صبح را خیلی سال هست که نشنیدم. با خوندن این پست، باز هم دلم لرزید. اذان صبح, حکم سحرگاه است. حکمی که بیخردی در تمام اجزای عامل، دیده می شود. صادرکننده و احرای احکام و مبلغین مذهبی که سرد و بی احساس، نگاهشان روی طناب دار می لغزد روی چهره جوانی دمی می ایستد، جانی کنده می شود، روحی می فسرد و چیزی در درون مادری می شکند. نکاه سرد، دمی هم روی صورت مادر می ایستد و عبور می کند تا اعدامی دیگر و تماشایی دیگر، همین
فاطمه
درود عالی بود