آن روز که برای اولین بار به دیدن کامی رفتم و مادر شاپور نگذاشت که ببینمش، میخواستم خودم را بکشم. بعد توی خیابانها راه افتادم و پرسهزنان خیابانها را طی کردم. یکوقتی به میدان کوچکی رسیدم و به خودم آمدم. آنجا را اصلاً نمیشناختم... با اولین تاکسی به خانه برگشتم و تنهایی نیمبطری ودکایی که از مهمانیِ دوسه شب پیش مانده بود، سرکشیدم. بعدش دیگر یادم نیست. وقتی بیدار شدم صبح شده بود و بالشِ زیر سرم خیسخیس بود. در مستی و بیخبری همهٔ شب را گریه کرده بودم.»
بخشی از نوشته های فروغ فرخ زاد
محسن
لایک+
فروغ ...روحش شاد...🌹