ZΞЯФ ᶠᵒʳᵉᵛᵉʳ

ИØØИЄ... آغاز تا حالِت روُ تووُ پايانِت اِنشاء کَردَم بیشتر

ZΞЯФ ᶠᵒʳᵉᵛᵉʳ
۵۶ پست
۶ دنبال‌کننده
۴۰,۱۶۴ امتیاز
مرد

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.

لطفي، بهم بگو که اين همه رنج 

ثمره اش بغض و شرم و حسرت نيست...

هر ذره دنبال دنياي خودش 

و هيچ ذره اي پي وحدت نيست..

ما خانه هاي بي بام، شاعراي بي ياد،

 باده هاي بي جام، عاشقاي بي کام، نامه هاي بي نام...

لا به لاي اين خاک، وارثاي اين راز،

 با صداي بي ني، با نگاه بينا، 

جاده هاي بي ما، هيچوقت تشنه ي مقصد نيست..

من امروزه خودمو دادم رفت تا فرداي تو پره من باشه،

 من حرفاي خودمو يادم رفت تا حرفاي تو بشه چند تا شعر...

ليلي به دنبال مفهوم، بعد اين عشق بي دليل مجنون،

 عاشق عشق و هجر بود نه معشوق، مرشد اينو بگو تو به هر عاشق..

ميخوابي تابشه زمانت طي، 

زندگيت صفحه ي حوادثه، 

تو به همه آدما خوبي ميکني و کسي نداره علاقه بهت...

بيخيال شو بابا مرشد حق بده آدم از اين چيزا کلافه شه....

#Genius

#NOONE



تو رفتی بعد رفتنت
منم و گریه کردنت ..

منم و خواب با تبت ...

که بدون جان بدون یه آواز
از چنگ های من بر تنت ..

بی تفاوت خوابیدی ...


بازنشر کرده است.

 بگو دليلِ کاره خوب چيه

وقتي همه بعدِ يکي دو روز يادشون ميره...

من بخشيدم بم هرکي بدي کرد

گفتم همتون هستين شبيه هم...

حتي الانم پاشي تو بري أ اين شهر

اونکه رفتنيه ميره مهم ني عزيزم نه...

وقتي قراره انقدر راحت بميرم

چه فايده واسم انقدر آدم بميرن...

همينا ما رو يک شب با هم ببينن

چشم ميزنن چون ما رو چشم ندارن ببينن...

#چرا_میگذره

اين ماييم که يادمون رفته

واسه کسي مهم ني حالمون بد شه...

ما جاييم که آسمون هست

ولي واسه پرواز شده بالمون بسته...

يادمون رفته يادمون رفته

شده بالمون بسته...

#چرا_میگذره


بگو يعني بازم ميشه بي دغدغه زندگي کرد...

هيچوقت، نميشه هيچوقت

هر روز ميره عين باد و اين سنِ ماست...

که ميشه بيشتر ، هي ميشه بيشتر

چرا ميگذره چرا ميگذره بگو...

تو بگو چرا ميگذره چرا ميگذره انقدر سريع..

#چرا_میگذره

وسط هذيون زمان کران و قطع کرد حد

نبسته دروازشو آسمون به اين جهان

نمونده پاي اعتقادش عاشق

بيگانه هاي بي کران ميسازنش دوباره از باد بادبان...

دوباره کاف قاف قاف قاف

هزاره پر از ترسه شهر

مُلبس  به برگ

جنگ شروع ميشه از اولين اختلاف

حرف ستاره ها ناله ي باد

اولين شيدا رو ميکنه شبه جاودانه وِجدان سفيد...

ناميرائه قاتل سرخ

به زير ميکشه تيره ي خالي از مغزو

دايره ي مرئي خاطره ساخت از فتح ها

آرمان گراي طالب صلح با بمب و موشک نه

ديده عميق تر ياراي فرار دل نه...

قراره بيشتر من هواي ديدم پر از غباره پوچيه

بليط خروجم حس ، نميکنمش نميرسم بهش...

توو آسمون هفت رنگش

قضاوتم ميکنه خالق اين چند خط شعر...

بخاطر خط بد فرشته جهنمش باز ميشه برام و بخار ميشه تنم

يا هنوز يه راه ديگه هست برگردم

متنفرم از اول از چند باره هاي خودم کجاشو بد کردم

توو فکر اجتماعِ نخ حافظ تنش بودم که رد کردم هوس

دوباره ثانيه ها برگشتن عقب و من منم

اين منيت جدا نميشه از تنم

من ديده مسير طولانيه اين شبنمم که ميشينه رو کاغذ

بي حد و اندازه هاي اين باور لعنتي جا نميشه توو کتابم

با خط خوش مينويسمش اشتباهم...

مصون  از زوزه هاي بادم

ميرا ترين ، بانو با چشمش به چشمم زيباترين

پوچ از دايره ي احساس يه حادثه

يه نور کم سو نميشه واسم ادامه که

من گيرا ترين توو اين حادثه آرامش ابدي ميشه اولين انتخابم

نه آخرين من خود اشتباهم...

و تو مني و اين تويي که اميد آخرين باوري

ما توو اين بازي دو طرفه بي داوريم

و تو متوهم اولين قضاوتي

چه راحتي ميگن آدمي...

#بیگانه 



خوبه دهن دستم بازه ميخوره تهش به دستت حسرت و درد که ميسوره تهش..

اشک خوبه خالي کنش، سرتو بالا کن منم همون چي شده مگه...

تا بياي به تاب هي ميتابم، بهار ندي وسط دي ميخوابم..

از اين زخما خيلي دارم، هي ميريزه هي ميزارم...

پاي من ميشه به پاي تو خم، من تويي و تو من

بزار روي شونه هاي من بخوابم، يعني سر تو جا بشه رو شونه‌ي من...

جهان ميگه جرمه تن توي تن، بزن تک به نفس، تک به قدم..

باشه طناب رابطه پاره نشه، که ما به اعدام بميريم توي هم...


من زندگي ميکنم تا نايي باقي مونده،

ميسازم راه رو تا بي راهي باقي مونده..

نفس فقط يه کلمه‌ست، ميکشم واسه جمله‌هاي باقي مونده...

اين يه درخته ميره برگ‌هاش، نگم از جرات چي بگم جاش؟

اين يه درخته ميره برگ‌هاش، زنده باد اوني که ميوه برداشت...

با طراوت منم پُر بي طراوت، يه خُنياگر يه هدفون بي‌ترانه‌ست..

بُقاي اينجا زلزله ستا، کي دل مارو اين مدلي بنا کرد؟ من؟ يا تو…؟


ديگه خاطرم نيست زندگي کجاست، خاطرم نيست طعم باد رو..

خاطرم نيست کجامو، از ياد ميبرم لحظه‌هامو...

ما چه غربيونه زندگي کرديم، هيچ جمعه‌اي قاتلم نيست..

اسمم رو نپرس خاطرم نيست...

و بي اثرن تَرياق ها، مسمومم درياب

چه بادي مي‌زد، اون پاييز عجب شلاقي مي‌زد..

تو گفتي که همه ديرن، چه مذاب بود طعم سينه ات..

گفتم ميرم يه طعم ديگه ست، تو گفتي همه میرن...






من بازارتونو صياداي کهنه کار

پر شد تنِ طعمه از پُر قايقا...

از گرگ و نماي سگ از طلا نمادِ فقر

من توو اوجِ نمايشم هم گُود قلم ميچرخه دورِ سرم...

نميارزيد بيفتم از ارتفاع قلمِ گُنگم توو حوض ورق

من آرمانتونو قاتلاي ضدِ قلم

من ترستون از آخرِ قصه رو دوره کردم...

نشون نشون جبر، نشون قُشون ايساده از خم

کنارِ فانوسِ پيروزي به درياي جهل...



ما با سرِ گرممون بي خبر از زوره جريان

روز به روز زورمون خشکيد...

سودِ بالاي نقشت، ما رو به چوبه آذين تبديل کرد

تو احتکاره بازار اره...

من بازارتون و صياداي کهنه کار

مشتريتون ديگه مدفوع سگ نميخره جاي غذا

نميارزيد جرقه ي توو سرِ يکي بشه لامپ...

از تارا بشه تابيد به دام خاکستريا

نه داسنتني ها چيره به مغز آن است

پيرِ به رحما بپرس که آبهاي جاري سيل نشد زيره درختا...

پاره ترين يه بنداي مقاوم به شکافِ هسته اي

وقتِ نبرد رفته زکات هاي صلاحيتتون همش حرفه...



ميگن توو رويايي نميفهمي چي پشتِ پرده است

نميارزيد بيوفته سيبِ بهشتي رو خاک...

من بازارتون صياداي کهنه کار

من همه يِ عقيدتونو دوره کردم

نبود جز دروغِ ميله ي لا پات...

جز تو کسي نخونده اون چيزي که نوشتي رو ماه

منو با رنگم علم کردي ضدِ خودت

ما با بي رنگي از اين نمايش تنمون لرزيد ارباب...



کجاي شهرم که نقش زده به تنِ حرف..

توقعِ بي جاي کمکم از رنگ...

من طبيعتِ لمس نشده ي بکر

بودم زماني که دستايِ کوتاهِ هوش مصنوعي

از وهم ميبافتن توو سرِ درختا...

خيالِ زاييدن تبر جاي برگا..

اما من به راهم ادامه ميدم ، تا روزي که ببينم

همه خالي ها پُر شدن از حرفام...


من نشات يه درد توو اسارت يه برده ام..

من به يه مو بندم ، منو پاره نکن ، آواره نکن...

وقتي دستاي سرد خورشيدم به ستاره نخورد..

بشين و نيستنم رو نظاره گر شو....

که بارور کنم زمينو من صداي ريختنِ برگم

لحنِ عاجزانه ي التهابِ تاراي صوتي ام..

وقتي نطفه هاي فراموشي

از ترسِ نبودشون اين صدا رو خفه کردن...


رو انحناي بُهت زده ي سيماي لخت

وقتي پرنده ها ميزدن چُرت به رسوايي باد..

از ديدگاهِ اين نگاه رفتم...

دوربيناي مداربستت چشم به اين جهان که باز کردن

مَسخ شدم از کوريِ بِداهه کردن

دعوتم توو اين ضيافت به انتظار نشستن..

ولي هنوز بي جوابم توو اين راهِ برگشت...

توو اين سياهِ بد رنگ...


چه بده گردبادِ وعده کنار بگيريد گل

چه وسطِ آتيش مقرر بگيري گُر..

من معنيِ رفاقتِ دستايِ تو با انتهاي زمينم

وقتي ميسازي از سفيدي پُل...

از انجماد اذهانِ بي خبر از دل

به الماسِ روحِ بعد از نگاهِ دره هاي گِل..

شرطِ نمودِ منو ميخواي؟خيالي نيست

فقط بايد همه ي خالي ها رو ببيني پُر...