کجاي شهرم که نقش زده به تنِ حرف..

توقعِ بي جاي کمکم از رنگ...

من طبيعتِ لمس نشده ي بکر

بودم زماني که دستايِ کوتاهِ هوش مصنوعي

از وهم ميبافتن توو سرِ درختا...

خيالِ زاييدن تبر جاي برگا..

اما من به راهم ادامه ميدم ، تا روزي که ببينم

همه خالي ها پُر شدن از حرفام...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.