خسته از غوغای شهرم، می‌روم تنها شوم
پیله‌ای در خود بسازم، فارغ از دنیا شوم

در درونم نعره‌هایی خفته اما ساکتم
کس ندارد طاقتش هم صحبت صحرا شوم

می‌روم از کوچه‌ها با خاطراتی آشنا
در افق گم می‌شوم شاید شبی پیدا شوم

ابر دلگیرم ولی رویای باران در سرم
از خدا خواهم که روزی برکه‌ای زیبا شوم

نه! نباید برکه‌ای باشم بخشکم عاقبت
آن قَدَر باید ببارم تا خودم دریا شوم

بازنشر