این روزها بهار هر بار که
نفسش را در من می‌دمد،
یادم می‌اندازد که بعد از زمستان آمده است
و چقدر من
این بهارِ بعد از زمستان را دوست دارم.
همین وقتِ دوباره از نو رستاخیز کردن را!
درخت و گل و بلبل و آسمان و زمین،
جوانه می‌زند و شکوفه می‌دهد
و می‌خواند و می‌بارد و سبز می‌شود،
تا من یادم بیفتد زردی و سردی
هیچ اتفاق مهیبی توی زندگی،
برای همیشه نیست.
فصل عوض می‌شود.
روح آدم، فکرش، خیالش،
دوباره از نو تازه می‌شود...

بازنشر