دیروز یـارو تـو خیـابـون بـدو بـدو اومـد سمـتم یقـمو گـرفت گفـت:
مرتـیکه با زن من چیکـار داری؟؟!!
منـم گرخیـده بـودم هنـگ بودم گفـتم هیچـی بخـدا
گـفت:نمـیتونی ام کاری داشته باشـی!
چون مـن اصـلأ زن نـدارم!!!!
بـعد یکم مثل اسـب خندید رفـت

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.