گرفته گریه ام اما بلند می خندم ، که بر نیامده از دست هیچکس کاری .
گفتم : هراس نبودنت حرام کرده است خواب را بر چشم هایم

گفتی:چشم هایت را فتوا بده که من اینجادر گوشهایش لالایی می خوانم بودنم راو بخواب

چشم هایم را بستم و دیدم دنیایمان آنقدر کوچک شده استکه دیگر برای گرفتن دست هایتاز غرب تا شرق را نباید بدومتو خواب های ندیده ام را تعبیرمیکنیمن روزهای نیامده را رنگ میزنمو عروسکم اشک هایی را که بر شانه هایش نشانده بودمبه ابرها می بخشد

گفتم : تعبیر خواب های ندیده ام چیست؟گفتی : به چشم بر هم زدنی همه را خواهی دید

و چون چشم هایم را به هم زدمابرها اشک های عروسکم را پس می دادنداثری از مداد رنگی هایم نبودفاصله از دست های من تا گرفتن دست های تواز غرب به شرق امتداد داشت صدای لالایی تو در گوش چشم هایم سکوت شده بوددنیایمان آنقدر بزرگ بود که پیدایت نمی کردم

و دلم سادگی اش را می گریست.
دلنوشته آرزوبیرانوند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.