همسایهی کناری، غمگینم میکند...زن و شوهر صبح زود بیدار میشوند، میروند سر کار، عصر باز میگردند. یک پسر و دختر بچه دارند، ساعت نه شب، همهی چراغهای خانه خاموش است...صبح فردا نیز زود بیدار میشوند سر کار می روند عصر باز میگردند، ساعت نه، خاموشی...همسایهی کناری غمگینم می کند...آدم.های خوبیاند، دوستشان دارم. اما حس میکنم در حال غرق شدناند و نمیتوانم کمکشان کنم...گذران زندگی می کنند، بیخانمان نیستند، اما بهای گزافی میپردازند...گاهی در میانه روز به خانه شان مینگرم و خانه نگاهم میکند. خانه میگرید، میتوانم حس کنم...!!!
چارلز بوکوفسکی