مدام اون آدمی ام که داره میگه نه...
نه زندگی جان ،
زندگیِ عزیز ؛
اِی تویی که همه چیز در کالبدِ پرشکوهِت جریان داره ؛
تو مهربون تر از این حرفایی...
خیلی قشنگ تری...
پر از لحظه هایِ شگفت انگیزی...
منو میخندونی گهگداری...
تویِ اون قلبِ مهربونت ، دارم نَفَسامو مثلِ دنیایی از پروانه های رنگارنگ رها میکنم...
فقط یه کوچولو عصبانی شدی اما نمیدونم چرا...
شاید اگه بدونم ،
شاید اگه باهام حرف بزنی بتونم کمکت کنم...
اما خب مثِ خودمی دیگه لجباز و یه‌دنده.‌‌..
کمر بستی تا منو تسلیمِ نامهربونیات کنی...
چرا اونوقت؟!
چرا حقیقتی که فکر میکردم قراره مثلِ نسیمِ خنکی لابه‌لایِ موهام بپیچه و صورتمو نوازش کنه ،
حالا طوفانی شده که داره همه چیو ویرون میکنه...
و من تویِ این صحنه ی پر از گرد و غبار ،
که چشمَم چیزیو نمیبینه ،
و دَستم دستی رو لمس نمیکنه ،
و گوشَم دو کلام حرفِ حساب نمیشنوه ،
درست زمانی که باید خودمو از این مهلکه نجات بدم ،
خُشکم زده...
مبهوتِ اینم که چرا دنیا باید اینی باشه که هست؟!
چرا؟!

بازنشر