آدمها شبیه لیوانند و ظرفیتهای
مشخصی دارند بعضیها به اندازهی استکان
بعضیها فنجان و بعضیها هم
یک لیوانِ بزرگ وقتی بیش از ظرفیتِ لیوان
در آن آب بریزی سرریز میشود
و خیس میشوی حتی گاهی که در اوج
بدشانسی باشی و در لیوان به جای آب
شربتی را زیادی ریخته باشی
و سرریز شده باشد لکهاش تا ابد
بر روی لباست میماند آدمها هم شبیه لیوانند
لطفاً قبل از ریختن مِهر و عطوفت
در پیمانههای وجودشان ظرفیتشان را
بسنج و به اندازه محبت کن
اگر این کار را نکنی و زیادی محبت کنی
اگر سرریز شدند و محبت بالا آوردند
و پیراهنِ احساست را لکهدار کردند
فقط از عملکردِ خودت عصبانی باش
نه از آدمها که شبیه لیوانند
من با خیال تو زندگی می کنم
هرشب برایت شعر می گویم
شعر می خوانم
و برایت چای می ریزم
من با خیال تو زندگی کردن را دوست دارم
اگر این دیوانگی ست
کاش زودتر دیوانه می شدم...
در چشم های تو ، رازی نهان است
این را زمانی فهمیدم که به دوربینم
خیره شدی ،
و من فراموش کردم شاتر را فشار دهم
نگاهت را ثبت نکردم اما ،
عکس چشمان تو
در ذهنم قاب شد...
صدایت می زنم دست تکان می دهی
و مینگرم رفتنت در ایستگاه قطار را
جا مانده ام از تو
و دور می شوی ،
چون نقطه ای در پایان جمله ای ،
در انتهای خط آهنین
پایان می دهی این داستان عاشقانه را...
مدت هاست
تنهایم ولی دلتنگ آغوشی نیستم
خسته ام ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم
چشمهایم تر هستند و قرمز ولی رازی ندارم
چون مدتهاست دیگر کسی را خیلی دوست ندارم
خودم زانو دارم به شانه های کسی احتیاج ندارم...
قفس تنهایی ،
خیره بر چهره خاموش من است
و نمی دانم از کِی ،
غصه تن پوش من است
چشم ها مرده و خشکیده به قاب آویزان
همه جا تاریک است
هیچ کس پیدا نیست
همه در کالبد تنهایی خود گم شده اند...