سهم من از تو
صدایی ست
که نه میشود
بوسید
نه در آغوش گرفت
یه حس بی حسی نسبت به هر حسی ....
حفره ای تو خالی درون سینه ام بازشده
که احساس گیجی ، دلهره و اندوه را مدام
توی تنم پخش میکند .
آدمیزاد است دیگر !
گاهی دلش میخواهد بی هیچ آشنایی
دست خودش را بگیرد ببرد یک جای دور
جایی که به زبان دیگری حرف میزنند
جایی که بشود قرمزی گاه و بیگاه چشم ها را
گردن غربت انداخت .
آدمیزاد است دیگر !
پریشان خیالی که
پایان ندارد
دلتنگي روزهاي آبان
به نام تو ....
انجا را نمیدانم
اما اینجا
بدون تو ، بدون آغوشت
خیابان به خیابان
برگ به برگ
پاییز بشدت دارد
اتفاق می افتد
من خود بسر ندارم
دیگر هوای سامان
گردون کجا بفکر
سامان من بیفتد
هیچچیز در امان نیست
نه عشق
نه امید
نه آرامش
شب هر کسی به اندازه زخم هاش عمیقه !
به خودت میای میبینی
باز داری واسه چیزی که قبلا چند بار
پذیرفتیش
غصه میخوری
ادما فراموش نمیکنن
فقط یاد میگیرن
چطور میشه بی صدا غصه خورد
تقدیر تلخ بی تو بودن را
چه تدبیر .
سخت ترین قسمت رفتن آدما اینه که
هیچ وقت
خاطره هاشونو با خودشون نمیبرن