کلاس دوم راهنمایی معلم زبانمون وارد میشد میگفت هِلو! ما هم جوری میگفتیم هلــــو که گلومون جر میخورد. بعد میگفت هاواریو؟ ما هم داد میزدیم “آی ام فایـــن تنکیو اند یـــو؟” اونم میگفت فاین تنکس. بعد دیگه تا آخر کلاس فارسی حرف میزدیم
سوم راهنمایی بودیم شیفت صبح بودیم، زنگ آخر دبیر یکی از درسامون نیومد ما زودتر برگشتیم خونه. سه نفر بودیم که مسیر خونه رو پیاده اومدیم نیم ساعت طول کشید، توی مسیر داشتیم از وقتی حرف میزدیم که بزرگ شدیم و مدرسه تموم کردیم چکار کنیم و چه شغلی بریم و کجا کار کنیم اون روزو یادمه بدجوری توی مسیر میخندیدیم و با کلی ذوق و حال خوب برگشتیم و به همدیگه قول دادیم همونجور که کل هر سه نفر سالهای راهنمایی داخل یه نیمکت نشستیم بزرگ شدیم همو تنها نزاریم شبش جمعه بود خوابیدم که صبح بیدار شم بریم دوباره سه تایی واسه امتحان روز شنبه درس بخوانیم یادمه جمعه ساعتای ۷ صبح بود از خواب بیدار شدم رفتم داخل آشپزخونه که به مامانم بگم واسم صبحونه آماده کنه بابام اومد پیشم نشست گفت پیرهن مشکی داری؟؟ من هنگ بودم پیرهن مشکی چرا و از حرفش تعجب کردم گفتم پیرهن مشکی چرا مگه. گفت دوستت رضا دیشب اخرای شب با موتور داخل خیابون تصادف کرده و فوت شده...
ما موندیم و یه نیمکتی که دیگه هیچوقت سه نفر شد موندیم کلی آرزوی نرسیده و خنده های فراموش نشدنی روز پنجشنبه
Fatima_rzz
پس توام ببند
😒باشه عصبی
ßêhzåÐ