دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد…
دلش شیشه ای…گونه هایش بارانی…دستانش کمی سرد…
نگاهش ستاره باران باشد…
دلم یک ساده دل می خواهد…!!!
بیاید با هم برویم…نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد…
نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد…
میخواهم گاهی دردم را درمان باشد…
شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم…!!!
غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده…
قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد…
کلبه کوچک را دوست دارم…اگر این کلبه در قلب او باشد…...
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
کسی که دستش را بیهوا روی شانهات میگذارد
و بی هیچ کلامی
میفهماند که در این دنیای غریب دوستی داری،
چنین موجودی چقدر باید تنهایی کشیده باشد تا به یک نگاه بفهمد چقدر تو تنهایی؟
همیشه دلم خواسته بدانم
لحظههای تو بی من چطور میگذرد؟
وقتی نگاهت میافتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال میپیچد
وقتی باران تنها تو را خیس میکند!
وقتی با صدایی
برمیگردی پشت سرت
من نیستم
کتابخانه ای در انگلستان بنا شد زیرا ساختمان قبلی قدیمی بود.
اما برای انتقال میلیون ها کتاب بودجه کافی در دسترس نبود.
تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود.
او آگهی منتشر کرد:
همه می توانند به رایگان کتابها را امانت بگیرند و برای بازگرداندن به نشانی جدید تحویل دهند.
حافظه ی آدم، در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان، اجازه بگیرند.
در زندگیِ هر کس، چند نفری هستند که برای رد شدن از مرزِ ذهن، ویزا لازم ندارند و خواسته و ناخواسته، همه جا با او هستند. تا پای گور هم.
یک روز سر فرصت برایم خواهی ڪَریست
ابرڪَونه، بارانسا، با عطری ڪه تنها یڪبار بوییدی
من چهل پرندهی غمڪَینم آنروز،
چهار هڪتار زمین بایر که سنڪَ روی سنڪَم بند نیست
از حالا برایم بغض ڪن،
من این شعر را در آینده نوشتم، تو امروز میخوانی...
"من #دلتنگ او بودم، دلتنگ و مشتاق. اما میدانستم نباید بگویم. فهمیده بودم او میداند دلتنگم، و اگر مایل نیست به روی خودش بیاورد، حتما دلیلی دارد. و از آن دلیل متنفر بودم... " لینک
کسی چه میداند
من امروز چند بار فرو ريختم
چند بار دلتنگ شدم
از ديدنِ کسی که
فقط پيراهنش شبيه تو بود!
گاهی اوقات حسرتِ تکرارِ يک لحظه
ديوانهکنندهترين حسِ دنياست ... #ژوآن_هریس