نه آرامشت را به چشمی وابسته کن
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش
چشم ها بسته می شوند و دست ها هم مشت
و تو میمانی و یک دنیا تنهایی
مرا آرام بخوانید
تمام نوشته هایم از خستگی درد میکند..تنهایـی
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی
و من این شاهکـار را به قیمت همهٔ فصلهای قشنگ زندگیم خرید ام
تو هر چه میخواهی مـرا بخوان
دیوانه،خودخواه،بی_احساس
نمیــــفروشم تنهایی ام را
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛اما
من جلوی دهانش را می گیرم،
این روزها من
خدای سکوت_شده_ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود
اگه خواستی تکیه بدی
نه به چهره ها اعتماد کن
نه به زبون ها
به دو تا چیز اما میشه تکیه کرد؛
یکی مرام و مردونگی
دومی انسانیت
اولی نمک میشناسه
دومی هیچ وقت ظلم نمیکنه
نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام
فرسنگ ها هم که دور باشی
هوایت که به سرم بزند
می نشانمت کنار رویا هایم
دست های دلواپسم را
قفل می کنم به بودنت..
"تو"
همان جان منی
که گاهی می رسی به لبهایم...
با بوسه فقط روزه ی ما می رود از دست
چون نحوه ی بوسیدنت از راه ِدهان است
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم
.
خدایا وضع دنیا را ok کن
دل ما ناokها را ok کن
غم و اندوه انصافاً زیاد است
بساط شادی ما را ok کن
در این دوران که بابا نان ندارد
دل دارا و سارا را ok کن
در آن عالم برس اوّل به مجنون
برایش وصل لیلا را ok کن
برای ترک شیرازیّ حافظ
سمرقند و بخارا را ok کن
پرایدم شصت جایش ضربه خورده
اقلّاً یک تویوتا را ok کن
ندیدم خیری از دیروز و امروز
برایم خیر فردا را ok کن
تمام چیزها هم گفتنی نیست
خودت بعضی قضایا را ok کن
گنهکارم ولی توی بهشتت
برایم خواهشاً جا را ok کن
.
تا دلبـرم او باشد
دل بـر دڪَرے ننهم...
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو
بر خواهی گشت،
پای هر پنجره مات…
می نشستم به تماشا، تنها
گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز میگشتم، هیهات!
چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!
فریدون مشیری
تو را تنها نه
حتی خیالت را
خالت را
صدایت را
عکس هایت را
حتی پنجره ی اتاقت
و خیابانی که هر روز از آن می گذری را
دوست دارم
من سکوت را
در عمقِ چشمانت فریاد زدم
عشق لحظه به لحظه ریشه می دواند
دستانت شکوفه زدند
حسِ لمسِ دستانت،
شبیه داشتنِ بهشتی آشناست
در هیاهوهای دنیایِ غریب