(به به)
هم ز دل دزدیده صبر و هم دل دیوانه را
یار من با خانه می دزدد متاع خانه را
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
روزگار این سان که خواهد بیکس وتنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
تو اخم هایت را
باز کن
تا من پنج دری های
رو به آفتاب را
صبح به تو
لبخند می زند...
تازه از عطر نفسهای تو فهمیدم چرا
کارشان رو به کسادی میرود عطار ها
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصّه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من وتوست
شاه توت لبانت
دیده ودل را خون کرد....
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم