روزى نبود كه به سراغم بيايد و
قبل از سوار شدن به ماشين،
دسته گلى روى صندلى نباشد!
روزى نبود كه از صبح كه چشم باز ميكرد،
قربان صدقه ام نرود!
روزى نبود كه تمامِ بى حوصلگيم را به جان نخرد!
روزى نبود پشتم قرصش نباشد!
روزى نبود كه خودم را،
خوشبخت ترين آدمِ روىِ زمين تصور نكنم!
فقط يك روز بود كه ميانِ يك بگو مگوى ساده،
منتِ تمامِ كارهايى كه كرده بود را،
سرم گذاشت...
از آن روز به بعد
هر چه خواستم
هر چه جان كَندم،
ديگر نتوانستم دوستَش داشته باشم!

دیدگاه غیرفعال شده است.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.