گوزنی بر لب چشمه ای رفت
تا آب بنوشه عکس خودش رو
توی آب میبینه پاهای خودش
رو توی آب میبینه که کمی
کوتاه به نظر میرسید
غمگین شد اما وقتی که شاخ های
قشنگ خودش رو دید خوشحال
شد و مغرور در همین حین چند تا
شکارچی قصد شکار اونو داشتند
گوزن فرار کرد و چون چالاک میدوید
صیادان نتونستن که به اون برسند
اما وقتی که به جنگل رسید شاخ هاش
به یه درختی گیر کرد و نتونست که فرار کنه
صیادان رسیدن و اونو گرفتند
گوزن به خودش گفت دریغ
پاهای من که ازش ناراضی
بودم و ناراحت منو نجات داد
ولی شاخه های من که به زیبایی
اونا افتخار میکردم منو گرفتار کرد
چه بسا گاهی در زندگی از چیزهایی
که از اونا گله داریم و ناشکر پله
صعود ما باشه
چیزایی رو که در رابطه با اونا
حس غرور به ما دست میده
مایه سقوط و افتادن ما

بازنشر