و سرانجام!!!
در یڪ گرگ ومیش سرد و دلگیر؛
ناگهان سڪوت حاڪم در میان سلولهاۍ انفرداۍ زندان
با صداۍ قدمهاۍماموران اجراۍحڪم ..!
در هم میشڪند،صدای اذان مۍآید،
باز امتداد الله و اڪبر باز بۍقرارۍ!! طناب دار...
دهلیز قلبهاۍ زنگار گرفته . .
با پاهاۍلرزان و . .
پیوند دیرینه اشڪ و چشم در ازدحام خاکستری
صبحی سرد!
و طعم مرگ با طناب دار ..
دستهای جهالت چهارپایه را ڪشید !!
واسطه شد بین زمین و آسمان،نگاهش به دوردستها؛ دوخته شد . .
درآن سپیده دم نامبارک
موعود میان آنهمه جلاد میان آن همه مامور...
چه بامرگ زیبا میرقصید..! چه بۍپروا همچون ویلیام والاس ..
تبدیل به حماسه‌اۍ باشڪوه شد ; او مردی آزاد بود ...

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.