دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد

دعا خواندیم و گوش آسمان هربار کر می شد

من و تو هرکجای این زمین بسته می رفتیم

گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد

من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم

که هرشب سقفمان از ترس آتش شعله ور می شد

من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم

دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد

من و تو با دوقاشق چاله می کندیم در سلول

دوقاشق مانده تا پرواز، زندانبان خبر می شد

همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها

دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد

میان چشم مان تنها دو فنجان آب باقی بود

که آن هم پشت سر ،صرف وداعی مختصر می شد

نصیب ما -تمام زندگی- از بودن مادر

صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد...

بازنشر