روزها پی در پی زمان را می بلعند.
یادت، مَنگی را بر تنم می پوشاند. هراسِ نبودنت هر دم روحم را لای ناخن زمان می برد.
تنها به تو می گویم که مِهرت به گلو رسیده است و وقتی یادت خیال پریدن دارد سرم را با خود می برد.
کاش هشیار بودم و لحظه ای که به جانم آمدی را می دیدم، اینکه چگونه در نگاهم جای می گیری، با لبانم حرف را می بوسی و در هر تپش زنده می شوی.
کجا رهایت کنم الا میان سینه ام؟
تنهایی در توانش نبود که تو را برای پس زدنش به روزگارم گره بزند.
و در توانِ تنِ خزان زده ام نیست که تورا از سینه ام پس بزند.
کاش آمدنت به دست های من بود، آنوقت دست در دست تقدیر خرامان به سمتت می آمدیم، اینگونه رنجور و نیمه تمام آمده ای تا مرا به پایان ماجرا برسانی
حال که روزگارِ مرا به سمت خودت می کشانی
پایان هر راه نرفته ام بمان
بگذار نگویند تورا جستم و پیدایت نکردم