کنار گردنش تتوی کوچکی داشت. نوشتهای که به ژاپنی میمانست. گفتم: «ژاپنیها، یه هنری دارن به اسم کینتسوگی که وقتی ظرفی میشکنه، اونو با رگههای طلا پر میکنن و وصله پینه میکنن» گفت: «دوباره شروع نکن که بخوای دربارهی تتوی من حرف بزنیا.»
روی کوههای توچال ده سانتی برف نشسته بود. به سختی جای پا سفت میکردیم. گفتم: «نه دیوونه. خواستم بگم بعد از یه مدتی، حتا پولدارترین آدمهای دنیا هم میزدن ظرفهاشون رو میشکستن، که جای شکستگیها رو با طلا درز بگیرن.» گفت: « لابد قشنگ بوده دیگه.» تنمان عرق گذشته بود، از شیب تند. گفتم: «هیچوقت، شکستن قشنگ نیست. مثلا اگه تو نباشی، من میشکنم. حالا هی بیان منو با طلا به هم بچسبونان، قشنگه؟»
(ادامه در دیدگاه)
Saye
گفت: «عوضش نشون میده یه زخمی داشتی. نه؟ و دووم آوردی. دووم آوردن قشنگه.» بخار کلماتش، میتابید و ابر میشد. گفتم: «تو قشنگی. لبهات قشنگه... گردنت.» گفت: «تتو رو هم بگو. زود باش.» گفتم: «اون خال قهوهای روی ساعدتم معرکهست.» گفت: «قشنگ گفتی. یه ماچ بده.» دورمان خالی بود. سفید. برهوت. بیهیچ ردپایی.
لبهاش، مزهی نخودچی کشمش میداد. گفتم: «کینتسوگی واقعی یعنی همین. یعنی فاصلهی لبهام، با لبای تو پر بشه، آغوشم با تنِ تو، این قشنگه...» گفت: «مرا اهلی کن.» گفتم: «چی؟» گفت: «به ژاپنی اینو تتو کردم.» گفتم: «پس منم ببر که یه گل سرخ تتو کنم.»
لبهای قلوهایش را آماده نگه داشته بود برای سُراندن کلمهای. در مرز لعنتی خوف و رجا. گفت: «چند سال بعد به ترکیب آش و توچال و برف فکر کن. مثل ورد هیپنوتیزم. هر وقت همهش جور شد، دربارهم بنویس.» پرسیدم: «مگه قراره نباشی؟» گفت: «تو نویسندهای. فکر کن اگه همهی رگهای تو با طلا پر شه، یا با خیال و اندوه من، چقدر خوشگلتر میشی.»
Saye
دست کشیدم به تن سفتِ کوه. گفتم: «قشنگ نیست. ولله نبودن...» گفت: «هیچ بودنی هم دائمی نیست.» گفت: «اونجا رو باش.» به لبهی کوه اشاره کرد. به روباهی که خیره مانده بود به ما.
و فراموش کرده بودم همهی این لحظات را. سالها بود که نیامده بودم توچال. ننشسته بودم توی آلاچیقِ مشماپیچی شده. و پیرمرد، کاسهای آش داغ نیاورده بود و بخارش نتابیده بود، که من ردش را بگیرم تا تصویر دورِ کوههای توچال و اندوه ماندهی اویی که اسمش را به خاطرم نمیآورم، اما کشمش لعنتی بوسهاش را...
#مرتضــــــی_برزگر