ما غمگین شدیم و به انتهایی‌ترین مراتب اندوه رسیدیم و رنج را به پهنای جان لمس کردیم و دلشکسته و اندوهگین و بی‌پناه شدیم اما هنوز هم لبخند می‌زدیم و مهربانی را از یاد نبردیم و اجازه ندادیم رنج‌هامان از ما انسان دیگری بسازد. ما تحت هر شرایطی به اصول اصالت و وجدانمان پای‌بند بودیم و در تاریک‌ترین شب‌های جهانمان، امید داشتیم که صبح می‌شود.
رنج ما بیش از ظرفیت وجودمان طول کشیده‌بود و ما در نهایت خستگی و اندوه، همچنان به همدیگر امید می‌دادیم و تو کجای جهان دیده‌ای مصیبت‌دیده‌ای غم‌های خودش را فراموش کند و مصیبت‌دیده‌ای دیگر را آرام کند؟
تو کجا دیده‌ای با دست‌های اندوهگین، اندوه را پاک کنند؟
ما خسته و شکست‌خورده بودیم اما همچنان لبخند می‌زدیم و زندگی می‌کردیم؛ جوری که هیچ‌کس نمی‌فهمید درون قلب‌ این آدم‌های آرام، چه جهنم عظیمی برپاست...