در سفرها گاه گاهى راه را گم مى كنم
مقصدم را هم مسير حرف مردم مى كنم
مى روم هر لحظه پايين تر ميان دره ها
در خيالم آسمان ها را تجسم مى كنم
اخم ها را رو به آغوش تو در هم مى كشم
رو به خنجرهاى پنهانى تبسم مى كنم
خيره در خورشيد پلكم بى هوا مى افتد و
در شب دنيا هواى سيب و گندم مى كنم
ساحل آرامشى را كه به من بخشيده اى
غرق در امواج مست پرتلاطم مى كنم
گفته بودى: " هر زمان بر خاك افتادى، خودم
باز برمى گردم و بر تو ترحم مى كنم"
در هجوم ارتش شب روى خاك افتاده ام
صبح چشمانت نباشد راه را گم مى كنم

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.