شخصی هر روز در بازار گدايی می‌كرد و مردم که او را انسان نادانی می دانستن ، حماقت او را دست می‌انداختند. و به او دو سكه نشان می‌دادند كه يکی‌شان از طلا بود و دیگری از نقره؛
اما برای او سكه نقره همیشه جذابتر بود و ان را انتخاب می‌كرد. و مردم کلی به سادگی او می خندیدند‌‌.‌‌.....

اين داستان در تمام منطقه شهر پخش شده بود و هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می‌دادند و او هميشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد.

روزی مرد مهربانی که این ماجرا را شنیده بود،از راه رسيد و از اينكه او را آن‌طور دست می‌انداختند٬ متاثر گشت !

در گوشه ميدان به سراغش رفت یک سکه ی طلا به او داد و گفت:«هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬سكه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند!»
گدا با لبخند پاسخ داد:
«ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق‌تر از آن‌ها هستم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين كلک چقدر پول گير آورده‌ام!»

و در ادامه گفت:
«وقتی كاری كه می‌كنی، هوشمندانه است ، بگذار دیگران تو را احمق فرض کنند .

پسند

بازنشر