شخصی هر روز در بازار گدايی میكرد و مردم که او را انسان نادانی می دانستن ، حماقت او را دست میانداختند. و به او دو سكه نشان میدادند كه يکیشان از طلا بود و دیگری از نقره؛
اما برای او سكه نقره همیشه جذابتر بود و ان را انتخاب میكرد. و مردم کلی به سادگی او می خندیدند......
اين داستان در تمام منطقه شهر پخش شده بود و هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سكه به او نشان میدادند و او هميشه سكه نقره را انتخاب میكرد.
روزی مرد مهربانی که این ماجرا را شنیده بود،از راه رسيد و از اينكه او را آنطور دست میانداختند٬ متاثر گشت !
در گوشه ميدان به سراغش رفت یک سکه ی طلا به او داد و گفت:«هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬سكه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند!»
گدا با لبخند پاسخ داد:
«ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت كنند كه من احمقتر از آنها هستم. شما نمیدانيد تا حالا با اين كلک چقدر پول گير آوردهام!»
و در ادامه گفت:
«وقتی كاری كه میكنی، هوشمندانه است ، بگذار دیگران تو را احمق فرض کنند .
یک نگاه...
می تواند آغاز دوست داشتن باشد...
یک حرف...
می تواند دلت را به لرزه در بیاورد...
یک صدا...
می تواند صدای یک آشنای دور باشد...
گاهی اتفاقات کوتاه...
رخدادهای بزرگی را به همراه میآورند؛
با یک نگاه دل میبندی...
با یک حرف بیمار می شوی...
و با یک صدا خاطره می سازی ...
"جاده" بهترین تسکین است...
آدم تمامِ دردهایش را فراموش میکند!
انگار سرتاسرِ جاده گردِ بی خیالی پاشیده اند...
گاهی با خودم فکر میکنم؛
اگر ماشین اختراع نشده بود؛
آدم ها با این همه دردِ تلنبار شده چه می کردند؟!
اگر موسیقی نبود،
اگر خیابان نبود،
اگر سفر نبود...
بدونِ این ها که چیزی از آدم نمی مانَد! #نرگس_ صرافیان_طوفان
#ققنوس_عشق
فــاطــــــــمه
دقیقاااااا
Queen
عشقم