محبوبِ نامهربانِ من، سلام! قشنگ ترین و محال ترین آرزوی این قلب شکسته، بغض مهمان همیشگی شب های منه ولی نمیدانم برای چه باید گریست؟ برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟ برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می‌فهمید؟ یا برای آرزوهایی که سالیانِ قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم، بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟ در حقیقت باید بخندم، باید از اعماق قلبم خوشحال باشم ولی زخم های مکرر، آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته به خیالِ سردِ مرگ چنگ میزنم و در سوگ خود می گریم! ما عاشقانی بودیم که راهِ دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچکدامِ ما نمی‌دانست، کجا، در کدام لحظه، کدام دستِ بی رحم، قلب های مارا به سلاخی برده بود. شاید یک شبی، یک جا، به یاد اولین دیدار، دل تو نیز شکست. مثل دل من که زیر بارانی از ابر خاطره ها می بارد،،، شاید تو بازمانده ی آخرین نسل معشوقانِ جهانی، بدون بوس، بدون آغوش، شاید حتی وجود نداشته باشی، بی این همه اما هنوز دوستت دارم...

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.