نمیخواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمیخواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَتدهندگان را نمیخواستم و
خِفَتچشندگان را...
میخواسـتم نامِ تو را بدانم.
و تنها نامی را که میخواستم،
ندانسـتم...
قصه ی ناتمام
يکی بود يکی نبود
شايد هم بود
شايد چه بسيار بودند و فقط يکی بود که نبود
یا يکی بود و چه بسيار که نبودند
آن همه يکی بودهای دور
و يکی نبودهای روزگار يخ
شايد آنکه بود هنوز هم هست و ما نمی بينيم
يا آن ديگری که نبود روزگاری بود و حالا نيست
راستی آنکه بود عاشق بود يا آنکه نبود؟
چطور شد که نبود؟
دلم میخواست یک نفر آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه میکرد: دنیا بیارزش نیست، سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب میبینی.
من باورم شد؛ باورم شد که دارم خواب میبینم این چشمهای خیس را...
این شب سرد و اندوهناک را...
همهاش یک کابوس است.
بیدار میشوی و یادت میرود که تنهایی چقدر سخت بود، تهمت چقدر درد داشت. یادت میرود که حرفها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد...
یادت میرود که هیچ چیز ارزش ندارد؛ همه اینها یادت میرود... داری خواب میبینی...
با این منِ مانده تا به اَبد، در آرزویت بگو چه کنم؟
تمام اصل های حقوق بشر را خواندم و جای یک اصل را خالی یافتم...
و اصل دیگری را ب آن افزودم!
عزیز من...
اصل سی و یکم:
هر انسانی حق دارد هر کسی را ک می خواهد دوست داشته باشد.
محسن
سلام 🌺
متن زیبایی است.