هیچ
۱۷۸ پست
۳۷ دنبال‌کننده
۴۴,۷۲۵ امتیاز
مرد
آروم و عادی

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
...
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
دیدگاه غیرفعال شده است.
حال دلتون خوش
یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصه
و یک دعای خیر از ته دل
نصیب لحظه‌هاتون
در این شب آرام
خونه دلتون گرم
شبتون پر از نور الـهی
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
سلام بر خوزستان
سلام بر مردم غیور باشرف اهواز
سلام بر دلیران حمیدیه
فریاد استخوان هایم نشسته است در چشمهای به هرز رفته ام، اما هنوز خاطره ها در ذهن کلمات به جای مانده است و من اسیر خط خطی های یک احساس بی پایان شده ام .
مستی کدامن شب ، شیون های کدامین بغضِ دلتنگ و خود زنی کدامین شهوت،
مرا به بیراهه های شهر رسانیده است که از انتهای دهلیزهای متروک و بن بست های
همیشه تاریک، تمثیل عشق را در خود میشکنم
مبادا بگویند عاشق است و عشق را اینگونه میخواند............
اینجا پرواز را هرزگی می نامند و شهوت را میپرستند. اینجا خط مشق تنهایی من،
خط خطی شده است
و کسی سکوت شبم را نمیشکند...
به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد.
این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ...
تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود .
چه کسی باور خواهد کرد....
 اشکهایم خواهد آمد بی آنکه دستهایت نوازش گر شانه ای باشد.
ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید
برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار.
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
#حالش#این روزها اصلاً خوب نیست...
باورت می شود؟ ساعتی پیش تپش های قلبت را همین جا درست کنار قلب خودم حس کردم. رویای بودنت عجیب درونم زنده است. این روز ها تو رویای دور از دسترس منی و من هم این روز ها دلم گرفته. دلم آشوب است. قلبم می ریزد با شنیدن هر خش خش برگ، با بوییدن هر قطره باران، با لمس هر نسیم. و آرام و بی صدا غرق می شوم در این خوابی که نمی دانم بیداری اش کجاست.
این روز ها یک جای خالی بزرگ در همه جای دنیا می بینم. در کلمات، در نسبت ها. یک جور ارتباط ویژه با یک چاشنی خاص، مثل نسبت آبی به آسمان، مثل بستگی باران به دریا، مثل ربط خاک به زمین. این روز ها من هنوز با تو حرف می زنم، همین جا کنارت می نشینم، برایت چای می ریزم، به تو لبخند می زنم، دوشادوشت راه می روم. تو هم اینجایی فقط با اندکی فاصله. فاصله ای به کوتاهی یک خواب، به عمق یک رویا.
دلم حالش این روزها اصلاً خوب نیست. بلند شو، بگذار بار دیگر تو را در آغوش بگیرم، بلند شو تنهایم نگذار، بلند شووووو،،
این روزها دلم تنگ است...
تمام دلخوشی اش بود...
همدم روزها و شب هایش،
یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود
اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد،
دیگر صدایش در نمی آمد
اما او رادیو را دوست داشت، دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند.
هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند، هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد
اما هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد.
دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود،
رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد.
تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد. دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست.
نا امید آن را برداشت و به خانه رفت.
مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود:
"گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی. هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی.
اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست. یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود، تا خاطرات خوبش خراب نشود. گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست.
می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس ..."
شب هایم را نمیدانم چگونه توصیف کنم،
اما میدانی جانم،ساعت ها که به نبودنت فکر
میکنم عجیب دلم میگیرد.
کمی هم زانوهایم را جای آغوش نداشته ات
بغل میکنم و چشمانم را که میبندم همه
چیز تاریک تر از تاریکیِ شب میشود.
آنگاه بغضی میان تاریکی گلویم را چنگ میزند
و درد عمیق تر در من نفس میکشد.
میدانی؟شب هایم بدون تو صبح نمیشود!روزها و شب هایم ، یکی یکی می گذرند ...
و هنوز یک " تو " را کم دارم !
می گویند : زمان دوای دردِ توست ..
مگر این مردم از دلتنگی من چه می دانند ؟
آنها که چشمان تو را ندیده اند!
چگونه گستاخانه می گویند فراموشت کنم ؟
چگونه فراموش کنم ، کسی را که شب ها به امید دیدنِ خواب او به خواب می روم ،...
و صبح به امیدِ دیدنِ دوباره ی چشمانش ، چشمانم را باز می کنم ...
ای مردم ،،، به او بگویید " دوستش دارم " ...
به او بگویید هنوز هم در انتهای همان خیابان منتظرش هستم ..
به او بگویید دیر نکند !!
این "من " خیلی خسته ست ....
خیلی خسته !!!!
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
اهنگ تقدیم دوستان گلم
سرود زندگانی داریوش

لینک
تنها که می شویم خیال می کنیم
زندگی چیزی فرا تر از همین روزمرگی ها و تکرار هاست
خیال می کنیم قرار بوده اتفاقی بیفتد و کسی جایی جلویش را گرفته که حالا منتظر معجزه مانده
خیال می کنیم آدم ها زاده شده اند برای همراهی با قدم های ما
و چقدر بیرحم اند که پا به پای ما نمی آیند...
دنبال مقصر می گردیم برای این تنهایی...
اما نمیدانیم این احساس تاوان رویا هایمان بوده است
تاوان ماندن در افسانه ای که هیچ وقت کسی باورش نکرد
تقاص قصه هایی که در کودکی شنیده بودیم و فکر می کردیم در حوالی همین روز ها اتفاق می افتند
اصلا انگار آدم ها زاده شده اند برای غرق شدن در رویا های ناتمام
آن هم در دنیایی که هیچ حرف عاشقانه ای برای گفتن ندارد...
#دل#من
شبتون ماه
یک زمانی این هنر مندا برای همه ما خاطره ساختند
عشق یاد دادند یکرنگی پاکی بود
بد زمانه شده
روحش شاد
یاد بکنیم گاهی قدر ناشناس نباشیم
از همه هنر مندامون افتخاری بودند
الان زیر خاک سرد
اهنگ مرجان تقدیم دوستان گلم

لینک
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
مدام بین بودن و رفتن شک می کنم! همیشه به اینجا، به این نقطه که رسیدم، مثل مات و مبهوت، مات شدم. همیشه اینجا باختم. اول از همه خودم را، بعد دستم را، بعد تنم را و در آخر نگاهم را...
امشب بارانی است. چقدر خاطره میشود زیر باران داشت. چقدر میشود زیر باران بدون خودم بدوم، بدون خودم راه بروم.
چقدر راحت میشود زیر باران به خودم بخندم. به احساس مسخره ی این روزهایم. به اشتباهات هر روزم. به دستان بی حیایم که بی محابا دراز می شوند و به هیچ چیز فکر نمی کنند و حتی به من هم مهلت اندیشه نمی دهند. و این دست ها مایه ی شکست من است. این دست هارا باید چال کرد.
باران... من... لعنت به من. لعنت به تو. و لعنت به باران.
تنم تمام شده. همه جای تنم تمام شده. خودم حتی خودم را نمی شناسم. خودم ترجیح می دهم هر روز، در زیر باران بدون خودم، تنها، بشینم و فقط چای بخورم. نه قهوه؛ نه شکلات داغ ....
من امشب تو را باید داشته باشم. تو را که همیشه دم در آماده ی رفتنی ،
امشب بارانی است.
باران، صدای تو را می خواهد تا بتواند مرا دیوانه کند.
باران تو را می خواهد تا بتواند مرا عاشق کند.
باران تو را می خواهد تا بتواند مرا...
هنوز هم باران که می بارد دل من می شکند. هنوز هم باران که می بارد قلبم... آه میکشد..
اهنگ جدید معین تقدیم دوستان گلم
شبتون ماه حال دلتون خوش

لینک
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود .
میگویند زیبایی در سادگیست اما من هروقت به سادگی خودم فکر میکنم، دلم میگیرد.
ساده بودم و اعتماد کردم نتیجه اش شد جز پشیمانی.
ساده بودم و دل بستم نتیجه اش شد دل کندن.
ساده بودم و راست گفتم نتیجه اش شد دروغ شنیدن.
"سادگی" ، معنی خیلی از کلمات را برایم عوض کرد
شاید زیبا باشد اما به چه قیمت.
و چقدر زمان بی رحم است. نه موجب فراموشی افراد میشود و نه حتی تو را به نداشته هایت عادت میدهد. زمان فقط ثانیه ثانیه تاکید میکند: نداشته هایت را، نخواستن هایی که در زندگی برایت رخ داد، نبودن ها، نماندن ها و ...
زمان فقط تاکید حروف "ن" است که بر سر یکسری از کلمات می آید وتمام دنیایت را به آسانی عوض میکند.

چه کسی را در اطرافت دیدی که زمان مرحم درد هایش باشد؟! چه کسی را دیدی که توانسته با زمان تمام مشکلاتش را حل کند ؟!
زمان دروغی بیش نیست که مارا از تمام خواسته هایمان دور کرده. خواسته هایی که خودمان را با گذشت زمان فریب دادیم. خواسته هایی که بعد از گذشت روزها، ماه ها هنوز هم برایمان خواستنی ترین هستند. بزرگترین اشتباه مان در زندگی این است خودمان را درگیر این زمان لعنتی کرده ایم. اینچنین بود که با گذشتش نه زندگی جدیدی را شروع کردیم ونه حتی دیگر برای لحظه ای زندگی کردیم.
کاش خواسته هایمان هم زمان لعنتی را قبول نداشتند...
در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،
در حالی که چشم هایت را بسته ای
و وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...
نه ترسِ سقوط داری و
نه ترس از ارتفاع
گاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالی
فکر میکنی آن که با توست،
با همه یِ آدم ها فرق دارد...
اما به یکباره دستت را رها میکند،
بیخیالِ دوست داشتنت میشود
و پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهایی...
سرخورده و منزوی
حالا دیگر از تمام جهان ترس داری و
همه را به یک چشم میبینی
میدانی...
رابطه های امروزی همچون ایستادن بر لبه پرتگاه میمانند.
دیگر نمیتوان به کسی اعتماد کرد ، و همیشه ترس از سقوط در جسمت روزنه میکند ، میدانی زندگی گاهی گونه تو را میچرخاند که هیچ وقت توقع آن را نداشتی ، همانطور که من هیچ وقت نفمیدم چرا دستم را رها کرد و رفت..