شب هایم را نمیدانم چگونه توصیف کنم،
اما میدانی جانم،ساعت ها که به نبودنت فکر
میکنم عجیب دلم میگیرد.
کمی هم زانوهایم را جای آغوش نداشته ات
بغل میکنم و چشمانم را که میبندم همه
چیز تاریک تر از تاریکیِ شب میشود.
آنگاه بغضی میان تاریکی گلویم را چنگ میزند
و درد عمیق تر در من نفس میکشد.
میدانی؟شب هایم بدون تو صبح نمیشود!روزها و شب هایم ، یکی یکی می گذرند ...
و هنوز یک " تو " را کم دارم !
می گویند : زمان دوای دردِ توست ..
مگر این مردم از دلتنگی من چه می دانند ؟
آنها که چشمان تو را ندیده اند!
چگونه گستاخانه می گویند فراموشت کنم ؟
چگونه فراموش کنم ، کسی را که شب ها به امید دیدنِ خواب او به خواب می روم ،...
و صبح به امیدِ دیدنِ دوباره ی چشمانش ، چشمانم را باز می کنم ...
ای مردم ،،، به او بگویید " دوستش دارم " ...
به او بگویید هنوز هم در انتهای همان خیابان منتظرش هستم ..
به او بگویید دیر نکند !!
این "من " خیلی خسته ست ....
خیلی خسته !!!!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.