| aramesh-nab |
| خانواده |
| ۵۹ پست |
| ۷۹ مشترک |
| ۲۳ پسند |
| عمومی |
مبنای تعداد کاربر | رتبه ۳۹ |
مبنای تعداد هوادار | رتبه ۶۲ |
مبنای تعداد ارسال | رتبه ۱۰۹ |
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام؟
/
( سنایی غزنوی )
/
بر انسان مقدر شده
که عمیق ترین زخمهایش
همان هایی باشند
که با دست خودش
حفر می کند !
/
( غسان کنفانی )
/
از بودن با تو
در رنجم
از بودن با خود
در هراس
کجاست
بیخودی ؟
/
( عباس کیارستمی )
/
بیزارم از عشق
و آدم های دروغین
آنان که ادعای عشق کردند
ولی پای عشق نماندند
رفتن را به ماندن ترجیح دادند
و اسم فرار را کوچ اجباری گذاشتند
من با تمام زنانگی ام
مردانه پای عشق ماندم
و تمام بودن ها را خواستم
افسوس که پشتم خالی شد
و دستانم خالی تر
/
( عاطفه آقاخانی )
/
از تو آنی دل دیوانه من غـافل نیست
اینکه درسینۀ من هست تو هستی دل نیست
آنکه بالا و برِ زلف دلاویزِ تـو را
دید و زنجیریِ زلف تو نشد عاقل نیست
آه ای عشق چه سود از کشش و کوشش ما؟
عمر ما عمر حباب است و تو را ساحل نیست
/
( عماد خراسانی )
/
فرصتی برای نفرت نبود چرا که
مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود که
پایان دهم به نفرت خویش
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست
پنداشتم اندک رنجی از عشق
مرا کافی است
/
( امیلی دیکنسون )
/
در درد شکی نیست
که درمانی هست
با عشق یقینست
که جانانی هست
احوال جهان
چو دم به دم میگردد
شک نیست در این
که حالگردانی هست
/
( ابوسعید ابوالخیر )
/
عشقت چو درآمد ز دلم، صبر بِدَر شد
احوال دلم، باز دگر باره دگر شد
عهدی بُد و دُوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دُور به سر شد
تا صاعقه عشق تو در جان من افتاد
از واقعۀ من، همه آفاق خبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
/
( خاقانی )
/
شبهایم را
خسته میکنی ...!
و
در بن بست ترین
کوچۀ خیالم قدم میزنی
درست زمانی که
نفـس،
نفـس ,
میـانِ دلواپسـی هایـم ،
دنبـالت میـگردم....
/
( شیوا میثاقی )
/
گر چه خلوت
گر چه خسته
گر چه بی سوو و سراغ
خواب هایی
در قفس دیدیم
با تعبیر باغ ...
/
( حامد عسکری )
/
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش بر انگیزم با روح در آمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم!
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری؟
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم!
/
( مولانای جان )
/
تو را
آرزو نخواهم كرد ...
هيچ وقت !
توُ را لحظه اى خواهم پذيرفت
كه با دل خود بيايى ،
نه به آرزوى من ...
/