نازنین رو تو دانشگاه دیدم.از من ده سال بزرگتر بود.
اخلاق خاص خودشو داشت مثل هر کدوم از ما..
زود عصبانی میشد گاهی وقت،بعد میفتاد به غلط کردم و از دل طرف در آوردن.
من اما این چیزا برام مهم نبود،خب دوستم بود.یادمه میرفتم دنبال پسرش از مهدکودک بیارمش،بهم میگفت خاله بیا خونمون.انگار خاله واقعیش بودم..
حتی وقتی که خبر بارداریشو داد و ناراحت بود،من نذاشتم بچشو سقط کنه،صبح تا شب در گوشش خوندم که درسته درسا سنگینه ولی خدا هست نگران نباش..
اما یجایی اینقدر بهم ضربه زد که سر شدم،از همه جا بلاکش کردم و دیگه حتی جواب سلامشم نمیدادم..
یادمه چندین بار زنگ زد به مادرم که تو رو خدا به یاسمن بگید با من بدرفتاری نکنه!
حتی یادمه عرض کوچه ی کلینیک رو تا سر خیابون با کفش پاشنه بلند دنبالم دوید و صدام میزد تو رو خدا یاسمن قسمت دادم وایسا یه لحظه!
ولی خب من خیلی وقت بود رفته بودم...
یاسنوشت
اه برو دیگه!
حرکت کن! راه رو بند آورده!
زن بود میگم چرا همچینه!! اصلا تو رو چه به رانندگی برو بشین خونه قرمه سبزیتو درست کن،
این حرفهاییه که متاسفانه به تکرار در طول روز میشنویم!
راه دور هم نمیرم از زبان پدران و برادرانمون!
حتی اونی هم که قرار بود آینده ای با هم بسازیم میگفت تو الان ذوق و شوق کار داری،مگه خواهر من میره سر کار ؟! نشسته خونه داره بچه شو بزرگ میکنه.
ولی من دختر مستقل و با عذت نفسیم و خیلی کسرم میشه که بعضی خانم ها برا چندرغاز خودشونو سکه ی پول میکنند و میگن شوهرمه وظیفشه خرجیمو بده و همین طرز فکر بود که باعث شده اکثر مردها وقتی زن موفقی رو میبینند با نیش زبان نفرتشون رو و طرز فکر اشتباهشون رو اعلام کنند!
اما بخواهی نخواهی،اینجا زن وجود دارد.
یاسنوشت
آدم یه مرحله ایی تو زندگیش هست که نمیدونه کجاست، چی کار میکنه، واسه چی دلش گرفته و خلاصه تو حالت هایی قرار می گیره كه دلیلشو نمیدونه. مثلا دلش تنگ ميشه ولی نمیدونه واسه کی، اشک از روی گونه هاش سُر میخوره ولی نمیدونه چرا، دلش نمی خواد با کسی حرف بزنه و به تنهایی میل داره!
آدم یه مرحله تو زندگیش داره که خودشو گُم میکنه...
آدمهای ترکشده خطرناکند!
چراکه یک بار به تمامی، ویران شدهاند و
زنده بازگشتهاند
با قلبی که دیگر در سینه ندارند...