بیا دنیامو با تو بسازم بیا
بیا دنیام شده باز تماشای تو
دل من تنگ شده واسه چشمای تو
دلم هر جا بری میگه دنبالته
بیا احساس من قلب من مال تو
بیا تنهام نزار دیگه برگرد بیا
راستی ترنج خاتون
تو زیبایی
مثل یک تابلوی نقاشی که همه ی جزییاتش درست سر جایش قرار گرفته باشد؛
موهایت درست جاییست که انگشتهایم را در خود گم کند
پیشا نی ات جایی ست که لبهایم برسد به بوسیدنش
چشمهایت جایی که فقط مرا ببیند!
ترنج جان...
گونه ات جایی که با دوستت دارمم سرخ
و لبهایت جایی ست که بتواند مرا بخواند،
مو به مو
خط به خط!
دستهایت را درست جایی گذاشته اند که دستم را بگیرد
و پاهایت با قدم هایم هماهنگ است انگار!
تو...
زیبایی،زیبا!
تو مجموعه ای از جزییاتی که کنار هم به من ختم میشوی!
به عشق!
تو یک تابلوی عاشقانه ای که من به نقاشش حسادت میکنم!
راستی راستی؛
خدا به چه فکر میکرد تو را کشید؟
من که به خدا فکر میکنم میشود تو!
میشود این که میخوانی؛
یک دوستت دارم بی وقفه!
فرقی نمیکند تو را در دوره ی "صفویان" و در گیر و دارِ انتقال پایتخت دیده باشم؛
یا در حال نوشیدن قهوه ی "قجری" در دوره ی قاجار..
یا حتی دوره ی "رضا شاه" با کلاه پهلوی..
قطعا من در هر زمانی که میدیدمت دچارت میشدم...
"حتی به سالِ هزار و سیصد و نود و پنج هجری شمسی"