زن
همه چیزش شعر است ؛
چشمش
مویش
بویش ...
" زن " که باشی همه کارت شعر از کار در می آید ؛
چای دم کردنت
جانم گفتنت
قاصدک فوت کردنت ...
اما
مردها همیشه شاعرهای بهتری هستند !!
" مرد " که باشی
برای شاعری همیشه
سوژه ای به زیبایی یک زن داری ...
من در بی حوصلگی هایم
با تو زندگی کرده ام
شاملو
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است
زیان، اگر همه ی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک می کند، ستم است
خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است
باد از مـویت رضاخــــانی لچک برداشــــته
پشت ِ ابرت ماه ِ مشـروطه سرک برداشـــته
سرخی ِ لبهای ِ شیرینت حسـودش کرده است
هر انــاری را اگـــر دیـدی ترک برداشــته
آنچنان زیبـــا و جــذابی که حتا آینــــــه
سرمـه دانت در بغـــل، میل ِ بزک برداشته
آنقدر شعری که نیمــا غرق در چشــمان تو
خســته دست از " آی آدمها کمک" برداشته
از هر انگشــتت هنر می بارد و رنگین کمان
خــم شده از لاک ِ تو یک ناخـــنک برداشـته
بس که بوسیــدم تو را هر بار داغ و دزدکی
صفحه ی ِ مانیـتورم چندی ست لک برداشته
مطمئن هســـتم میایی باز هم در خواب ِ من
خـــانه ام را باز عطـــر ِ قـــاصدک برداشته
این غزل را من سرودم یا تو با خود گفتـــه ای؟
عشـــق هم این روزها دیــوانه شک برداشته!
شهراد_میدری
کاش میدانستم
با اشک از چشم تو افتادم
یا با شک؛
فرق بسیار است
آن را که با دیده میشویند
و آن را که از دیده میشویند.
مریم_قرایی
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم...
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
کیف دستی ام پر است از کتاب هایی که انتظار دارم
بر من درباره ی خودم رازهایی را بگشایند که نمی دانم.
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
//قیصر امین پور//
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظهای که بی تو سرآید مرا مباد!
مفهوم مرگِ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
| فریدون مشیری |
مگر چه میشود
حوالیِ عُشاق شهر
که روسری خودش را
به رخِ تمام عاشقانههای بیهوا کشیده است..،
در نزدیکی بغضهای مهاجرِ گلویت بنشینم و
دست هایم را
هضم در موهایت کنم.. و
ژست موسیقیدانی را بگیرم.. وقتیکه
باد هوای نواختن دارد..
سمفونی موهای تو در باد
تمام فانتزی ذهنی دستهای مردی است که
در قامت یک رهبر ارکستر
همیشه بهترین نُتها را
لابهلای موهای تو مینویسد..
دستهایی که
در جلد موهایت فرو میروند،
تا بهترین سمفونی دنیا
میان سنجاق سرت به بلوغ برسد..
موهای تو در باد
تمام سهم یک مرد
از عاشقانههای بیهوایی بود که
در امتدادِ حجابی زنجیرهای سانسور شد.
دستهای مرا رها کن
سه سطر خواهم نوشت
در هر سه سطر: تو!
چشم های مرا رها کن
به چهار طرف نگاه خواهم کرد
در هر چهار طرف: تو!
قلب مرا رها کن
هزاربار عاشق خواهم شد
در هر هزاربار: تو
مـن تـمـام شـاعـران را تـن بـه تـن خـط مـیکـنم
لـشـکری از شـعر بـایـد، در نـبـرد بـا چـشـم تـو
ارام گفت
دوستش دارم بلنـــــــــــــــــــــــــــد نگاهش کردم