آبان
۷۰ پست
مرد

تصاویر اخیر

من می روم
و کلید این خانه دلگیر را،
در زیر هیچ گلدانی نخواهم گذاشت!
دلتنگ که شدی،
آمدی، نبودم،
نگرد.
باران هرگز شبیه آنچه بود،
به آسمان بر نمی‌گردد......
بازنشر کرده است.
عجیب آرامشی داره
بازنشر کرده است.
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم؛

ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم ...

کلیم_کاشانی
بازنشر کرده است.
شازده کوچولو پرسید :
دوست داشتناتو میخوای ببری تو گور باهاشون چیکار کنی که ابرازشون نمیکنی ؟!
روباه گفت :
من دیگه دوست داشتن ندارم
شازده کوچولو گفت :
مگه میشه ؟!
روباه گفت : آره ...
همه دوست داشتنامو دادم به یکی ولی اون گمشون کرد
حالا هم هر جا دنبالشون میگردم پیداشون نمی کنم

شازده_کوچولو
آنتوان_دوسنت_اگزوپری
بازنشر کرده است.
مثل حسِ خوبِ افتادنِ پتو ،
با دستانِ مادر ،
موقعِ خواب ،
"ناگهانی"؛
"دلچسب"
دوستت دارم ...♡

سید_طه_صداقت
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است، نه چنگیز نه تاتار

اوج غم این قصه در این شعر همینجاست
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار ...

رویا_باقری
بازنشر کرده است.
من بودم و
دل بود و
کناری و فراغی ...

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست؟

وحشی_بافقی
میگن قبل مرگ قراره یه دور همه اتفاقای زندگیمونو دوباره مرور کنیم
چه خوب که من بازم شانس دیدنتو دارم
در دو چشم من نشین
ای آن که از من ، من‌تری

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...

شیخ_بهایی
تا درون آمد غمش
از سینه بیرون شد نفس؛

نازم این مهمان
که بیرون کرد صاحبخانه را ...

فروغی_بسطامی
به آدمها نباید زیاد نزدیک شد
هر آدمی باید با خود ابهاماتی داشته باشد
آدمها با ابهاماتشان زیباترند
با چیزهایی که در موردشان نمی بینیم و نمی دانیم دوست داشتنی ترند ...خواستنی ترند
به شناختشان در حدی که "می خواهند" باید رضایت داد
می شود برای شناخت یک آدم
زمان گذاشت و همه‌ی ابعاد روحش را کشف کرد
می شود وارد حبابش شد و دنیای یک نفره‌اش را فهمید
و پرده از رازهای مگویش برداشت
اما نمی ارزد ...
چنین موفقیتی هرگز به خراب شدنِ تصویر
و تصورِ زیبایی که از او در ذهن ساخته اید نمی ارزد...
و این اصلا به معنای خودفریبی نیست
آدمها همین اند که هستند ؛
همین که می خواهند بگویند و تو می بینی و می شنوی و حس میکنی
آنها نمی توانند خوبی ها یا بدیهاشان را پنهان کنند
این را خوب می شود فهمید
بدون اینکه نیازی باشد زیادی کشف شان کنی
آدمها از دور زیباترند ...
می روم تا انتهای بی کسی
در خیابانی پر از دلواپسی

می کنم من از میان مه، عبور
می رسم تا آخر این شهر دور

می نشینم گوشه ای در انتظار
تا مگر از ره بیاید، آن نگار

در خیالم از رخش، بُت ساختم
تاجی از گل، بر سرش انداختم

شاخه ای گل، تا نهم بر موی او
لحظه ی وصل و لقای روی او

بی وفا هرگز نیامد، دیر شد
جان عاشق در فراقش، پیر شد

جواد نوری(آبان)