می روم تا انتهای بی کسی
در خیابانی پر از دلواپسی

می کنم من از میان مه، عبور
می رسم تا آخر این شهر دور

می نشینم گوشه ای در انتظار
تا مگر از ره بیاید، آن نگار

در خیالم از رخش، بُت ساختم
تاجی از گل، بر سرش انداختم

شاخه ای گل، تا نهم بر موی او
لحظه ی وصل و لقای روی او

بی وفا هرگز نیامد، دیر شد
جان عاشق در فراقش، پیر شد

جواد نوری(آبان)

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.