HAMED4404

به سراغ من اگر می آیید نرم وآهسته بیایید. مبادا که ترک بردارد چینی ن.. بیشتر

HAMED4404
۸۶۹ پست
۸۳ دنبال‌کننده
۴,۵۶۸ امتیاز
مرد، مجرد
۱۳۰۰/۰۱/۰۱
فوق ليسانس
.....
دین اسلام
ايران، تهران، شاغل
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
شعر و مشاعره
قد ۱۸۰، وزن ۷۸

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
🌱محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من...🌱

بازنشر کرده است.
🌱در مرز نگاه من
از هر سو
دیوارها بلند
دیوارها چون نومیدی، بلند است🌱

بازنشر کرده است.
🌱گذشتم از سرِ عالم
کسی چه می داند
که من به گوشه ی خلوت
چه عالمی دارم...!🌱
بازنشر کرده است.
در تاریکیِ شب جستمش
با چشمانِ بسته بوسیدمش
بوسه ای با لبی فتنه گر
روی لب های زنی که میخواهمش ..!!
بازنشر کرده است.
🌱گاهی دلت
بهانه جو می شود
می گیرد و نفس ت را
بَند می آورد ..
گاهی دلت
برای کسی تندتر می زند ..
در هر دم و بازدمی
قُرص و محکم
عشق را فریاد می زند ..
گاهی دلت
همانی را می خواهد که نیست ..
آشوب می زند ..
بیقرار می شود
بیقرارِ بیقرار ...🌱
بازنشر کرده است.
🌱جمعه های غزلم باب دلم بود ولی...

سر هر قافیه با یاد تو بی تاب شدم🌱
بازنشر کرده است.
لطفا محکم ترگره بزن
دستانم را میان دستانت

اجــازه نده رها شــوند
مــن آرامــش میخــواهم ..

آن هــم در آغوشی که
به نام تــو سنـــد خورده ..

آرامـــشی از جنـــــس
عشــق و صداقــت ..!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️❤️
بازنشر کرده است.
🌱در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی‌آید
اندوهگین و غمزده می‌گویم
شاید ز روی ناز نمی‌آید

چون سایه گشته خواب و نمی‌افتد
در دام‌های روشن چشمانم
می‌خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه‌های نبض پریشانم🌱

بازنشر کرده است.
🌱از چشم های من
موجِ دوست داشتن می آید
از چشم های تو
سکوت و دلسردی ،
چه چیزی
نیاز است برای از پای در آوردن "عشق"
جز این تضاد تلخ و دلگیر..🌱
دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.
یک بنده خدایی تعریف می کرد که شب درحالی‌که خانواده دورهم جمع بودیم و شام می‌خوردیم ؛
پدرم گفت :
بچه‌ها بگید فردا کجا بریم ؟
بنظرتون منزل عمو جان بهتره یا
بریم خونه دایی‌جان ؟

همگی بجز مادر که می‌گفت خونه دایی‌جان بریم ،گفتیم : فردا بریم منزل عموجان ..
موضوع از نظر ما بچه‌ها و پدر که اکثریت مطلق بودیم قطعی شد ..

صبحِ فردا هنگام صبحانه مادر با خنده گفت :
امروز خونه دایی‌جان هستیم .!.
پدر که انگار روش نمی‌شد به‌ ما نگاه بکنه آهسته گفت :
مادرتون راست میگه میریم خونه دایی‌جان ..!

از اون روز فهمیدم دمکراسی ، رأی‌گیری ، اکثریت و... همش دروغه
و اکثر تصمیم‌ها در غیاب و در تاریکی
و در زمانی گرفته میشه که ملت خوابند ..!! 😉😉😳😂
بازنشر کرده است.
کاش فصل پنجمی هم بود...
اسمش را می گذاشتیم
"فصلِ عاشقی"
و من صدایت را می پوشیدم ؛
چشمانت را گوشه ی جیبم می گذاشتم...
و می اندوختم حسِ خوبِ بودنت را در قلبم...❤❤💔

مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱سکوت کردم
حالا که دور هستی
دلم در هیاهوی این دوری
غریب و بی کَس تر از همیشه
زانوهایش را بغل گرفته....
سکوت ...
ویران کننده است برای یک عاشق...🌱

دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.
🌱گاهی
دلیلِ حالِ خوبمان را
در نگاهِ کسی
در خاطره‌ای دوردست
جا گذاشته‌ایم

که دیگر به هیچ بهانه‌ای
روبراه نمیشویم..🌱
دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.
🌱کجا میروی ؟
من
بدرقه کردنت را...
بلد_نیستم ...🌱
دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.
سکه‌ی زندگی دو رو دارد
گاه غمگین و گاه غمگینی...