بامدادان به باغ رفتم تا برايت دامني گل سرخ بچينم،اما آن قدر گل چيدم كه دامنم تاب نياورد و بندش بگسست....
بند دامنم بگسست و گل هاي سرخ همراه نسيم راه دريا را در پيش گرفتند...

همه رفتند و هيچ كدام بازنگشتند...فقط امواج دريا لختي چند به رنگ گل درآمدند..تو گويي لحظه اي آب و آتش به هم آميختند...

اكنون ديگر گلي ندارم كه ارمغانت كنم،اما هنوز دامنم از بوي گل هاي سرخ عطر آگين است.

اگر مي خواهي عطر گلها را ببويي ،امشب سر به دامنم بگذار.

بازنشر