یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم ، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم ...
وسط راه سه تا خانم به طرفم اومدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه من همراهشون برم تا سر جاده.
منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم ...
بعدش وسط راه من گفتم :
ترس شما رو میفهمم ، حق دارین بترسین ...
من هم قدیما ، اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم!
باید میدیدید چطوری میدویدن ... 🙊
Silence
(((Lion)))
Silence
واقعا عالی بود ...
لاااایک عزیز ...
(((Lion)))
چاکریم ایشالا همیشه لبت خندون
Silence
چاکریم ایشالا همیشه لبت خندون
زنده باشی لیونِ عزیز ...
خودت هم همیشِ خندون لبات ...
(((Lion)))
مرسی از دعای زیبات
شهرام ایران منش
(((Lion)))
شهرام ایران منش