چه ها با جانِ خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت: درمانی ندارد دردِ مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمانِ خود کردم

مگو وقتی دلِ صد پاره‌ای بودت کجا بردی؟

کجا بردم؟ ز راهِ دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آبِ دیده‌اش از سرگذشتِ من

به هر کس شرحِ آبِ دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرفِ گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

به او اظهارِ سوز سینهٔ سوزان خود کردم

وحشی بافقی- غزل شماره 308
  • آرش ( گروه لاله های سرخ )

    🌌 انتهای شب شد 🌆 دلها به فردا امیدوار
    🏙 چشمها پر از خواب 🌌 همه میگویند زندگی بالا و پایین دارد
    🌉 اما زندگی هر چه که هست 🌌 جریان دارد . . .
    🌆 شب سرد زمستونیتون بخیر
    لینک

بازنشر