یه وقت هایی ادم عجیب دلش دیوانگی میخواهد.
از ان هایی که باید نصفه شبی توهوای سرد بزنی بیرون
و تمام شهر را با چراغ های قرمزش پشت سر بگذاری.
باید رفت و بایک اهنگ آرامشبخش
تا طلوع برنگشت.
از همان دیوانگی هایی که بوی یک کافه قدیمی میدهد که تا صبح در حد جنون شعر بخوانی .
اصلا گاهی وقت ها دیوانگی
یعنی بگذاری تا سر حد انجماد یخ بزنی.
اصلا تا خون زیر پوستت یخ نکرده
یا تا اولین سرفه حداقل, دست از پیاده روی برنداری.
"گاهی وقت ها برای خوب شدن باید مریض شد."
اوج دیوانگی یعنی
یک نگاه خیره...
با یک اهنگ مخصوص
که اصلا نمیدانم چند ساعت است که دارد مدام  تکرار میشود...

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.