صبح زود وقتی چشمهیم را باز کردم
غمی سنگین بروی سینه ام سنگینی میکردبه سختی پشت پنجره رفتم
تازه فهمدیم که دلگیرم واین غم تنهاییست که به قلبم چنگ انداخته
بیرون را نگاه میکردم
زندگی با جوش وخروش در جریان بود
غمها نهان در سینه بود وشادیها سرشار از دل
کاش هرگز غمی وجود نداشت