من پرنده نیستم، و هیچ توری نمیتواند مرا به دام اندازد. من انسانی آزاد با ارادهای مستقل هستم.
شارلوت برونته
برای نوشتن نامِ تو الفبا آموختهام
برای صدا زدنت
حرف زدن یاد گرفتهام
وگرنه مرا چه به این سیاره
مرا چه به گفتن
به نوشتن
به من نگو حرفی بزن.
من الفبای تو را آموختهام
الفبای موهایت را
الفبای لبخندت را
نگاهت را
الفبای سکوتت را
و پوستِ تنت
که خط بریلِ من است
و شعرهایم را در آن پنهان کردهام…
حرفهای کوچکی در زندگی هست
که حسرتهای بزرگی بر دلت می گذارند.
جملات ساده ای در زندگی هست
که آرزوی دوباره شنیدنشان،
که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان
اشکت را در می آورد.
دلت می خواهد بشنوی شان،
از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان…
اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید: “صبح بخیر عزیزم”
بگوید : “کجایی؟ چرا دیر کردی؟”
بگوید : “بخور، غذایت سرد شد! “
یا اینکه بگوید: “این رنگی بهم می آید؟!”
نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:
“چرا به حرفهایم گوش نمیدهی؟”
بگوید : “مردها سر و ته یک کرباس اند”
یا اینکه : “کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟”
حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.
دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:
“تابستان برویم سفر؟”
“صدای تلویزیون را کم کن”
بگوید: “با خودت سبزی بیاور”
بگوید: “نان هم فراموش نکنی”
“گلدان ها را آب بده”
بگوید: “راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی”
خیلی حرفهای ساده را دیگر نمیشنوی،
و حسرت دوباره شنیدنشان، جانت را میگیرد
دلت می خواهد
در عمق خواب باشی،
نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند
و با صدای گرفته بگوید:
“یک لیوان آب برایم می آوری؟
شغل من تمام وقت است
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست
دریا
نامِ عمیقی برای یک معشوقه است
و من
هیچوقت شنا کردن بلد نبودهام…
گفت : آدما دو جور گریه دارن؛
وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.
گفتم : خب مگه اینا فرقی هم دارن؟
گفت : آره؛ دومی دیگه اشک نداره…
جلو بروم
تو را از دست دادهام
عقب بیایم
خودم را.
شطرنج
دردناکترین تفسیر از این رابطه است…
اگر میتوانستی مثل من عاشق باشی
و یا حتی یک لحظه در نگاه من بنشینی،
هزاران گل سرخ بیقرار در نگاه خود می دیدی که
دل دل عاشقی را فریاد میزنند.
یک زندگی پر از عشق
باید کمی خار نیز داشته باشد،
اما زندگی خالی از عشق
هیچ گل سرخی نخواهد داشت.
تو که میآیی عطر گلهای رز
و طراوت شبنم روی گلبرگهایشان فضا را پر میکند
و نفسهای من به شماره میافتند.
یه جوری عاشقش باش ،
و دوستش داشته باش
که دیگه آرزویی توی دلش نمونه ...
نیمی از زندگی مان
میشود صرفِ اینکه به آدمهای دیگر ثابت کنیم،
ما چقدر خوشبختیم…
به آدمهایی که شاید خوشبختی برایشان تعریفِ دیگری دارد
حتی اگر واقعاً هم خوشبخت باشیم،
اما همین خودنمایی،
ما را تبدیل میکند به بدبخت ترین آدمِ روی زمین!
غذایی اگر جلویمان میگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجیح میدهیم آن را به رخِ دیگران بکشیم…
سفری اگر میرویم،
ترجیحمان این است که بگوییم،
ما آمدیم به بهترین نقطه ی روی زمین،تو
بمان همان جهنم همیشگی…
واردِ رابطه اگر میشویم،عالم و آدم را با خبر میکنیم،
که ببینید چقدر خاطرِ من را میخواهد،
تو اما بمان در همان پیله ی تنهایی ات…
ما لذت بردن را پاک فراموش کرده ایم
مسیری را میرویم که خطِ پایان ندارد،
فقط میرویم که از بقیه جا نمانیم!
هیچ روز خوبی در راه نیست
روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!
روز خوب راباید ساخت
باید نوازشش کرد
باید آراست وپیراست
باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد
باید عطر دلخواهش رو خرید
گل دلخواهش رو روی میز گذاشت
شعر دلخواهش رو سرود
باید نازش را کشید
برویش خندید
روزخوب را باید خلق کرد
وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیارا چشید….
باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گُذَراندَن ..
باید راهی یافت،
برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن،
برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند...
پس...
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق ، “انسان” بودن ماست . . .
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،
اما قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…