saba1359
۱۸۳ پست
۲۰ دنبال‌کننده
۴۷,۰۲۲ امتیاز
زن
مهربون

تصاویر اخیر

وقتی ...
می شود...
دقایقِ عمرت را ...
با آدم هایِ خوب بگُذرانی ...
چرا باید لحظه هایت را صرفِ ...
آدم هایی کُنی که یا دل هایِ کوچکشان ...
مُدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی هایِ ...
بچه گانه اند، یا مُدام برای نبودنت، برای خط زدنت،
تلاش می کنند ؟!

زیگمُوند فروید
کاش بیفتند اتفاقات خوب؛
کاش معجزه شود...
از قاب‌های روی دیوار، لبخند بریزد،
از دل گلدان‌ها، بهار بشکفد و از منافذ سقف‌ها، بهشت چکه کند...
کاش بیفتند اتفاقات خوبی که تصورشان هم محال بود
خورشید عمیق‌تر از همیشه طلوع کند و تا همیشه بتابد
بهار از راه برسد و تا همیشه بماند
و ما لبریز اشتیاق شویم
و جور دیگری زندگی کنیم،
جوری که هیچ‌کس در آرزوی بهشت نباشد!
جوری که "این جهان، جهنمِ جهان دیگری" نباشد...
کاش بیفتند اتفاقات خوب،
کاش معجزه شود...

نرگس_صرافیان_طوفان
بی خوابی شاید دلیلش یک درد باشد ، یک درد روحی ...
شاید هم دلیلش افکاری باشد که به روح و روانمان تجاوز می کنند... بی خوابی هر چه هست ، یک زهر است ...
زهری که به یادمان می اندازد یک جای کار می لنگد ...
کسی که شب ها نمی خوابد یعنی از روز و روزگارش راضی نیست ،
در تاریکی شب دنبال چیزی می گردد که در روشنی روز هرگز به دست نیاورده است ...
دلیل بی خوابی برای هر کسی متفاوت است...
یکی اسیر خاطرات است و دیگری درگیر اتفاقات آینده...
چه فرقی می کند ، مهم این است که در همه ی این ها درد وجود دارد ... یک درد روحی ...
دردی که حتی اگر کوچک و ناشناخته هم باشد می تواند تا صبح ما را بیدار نگه دارد

حسین_حائریان
بازنشر کرده است.
✔️ روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: " امروز میخواهیم بازی کنیم!‌"
سپس از آنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود.

خانمی داوطلب این کار شد.
استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان , هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.

سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن ,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دو باره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.

زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;
نام : مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش ...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.

استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای آن خانم بود.
او با بی میلی تمام , نام پدر و مادرش را پاک کرد.

استاد گفت: " لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود.
با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...

استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید.
شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!
دو باره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.

زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد :"روزی والدینم از کنارم خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند , همسرم است!!!

همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن , حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند.
قطره‌ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس .‌.

سهراب_سپهری
دل باخته ام به تو
مثل انداختن سوزنى در انبار كاه
يا قطره آبى فرو رفته در زمين
سالهاست ميخواهم دلم راپس بگيرم
و كوله بارم را جمع كنم
اما شيرين تر ازجانم؛
پيدا كردن سوزن در انبار كاه يا قطره آبى كه زمين آن را بلعيده است،چگونه ممكن ميشود؟!

مصى_لطفى
پاييز نزديک است.چه لذتى دارد در جنگل ، ميان انبوهى از برگ‌هاى خشک و رنگين...كلبه‌اى متروكه كه شومينه‌اش هميشه شعله‌هاى آتش را بغل كرده باشد و نم‌نم بارانى كه شيشه‌ى پنجره را نوازش دهد.کسی باشد كه سر بر شانه‌اش بگذارى و بهشت خدا را روى زمين به چشم ببينى.آنقدرمشغولِ حسِ نابِ هم باشيد كه حواستان از دقيقه‌ها و ساعت‌ها و روزها پرت شود.مى‌بينى !؟ پاييز جان می‌دهد براى همه اينها !

نازيلا_زارع
به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

فیبی : فقط بهم بگو موهاشو بوکردی یا نه؟
راس : موهاشو بوکرده باشم؟
خب مَثلا اگه بو کرده باشم چی میشه؟
فیبی : نود درصد فرمون های یه زَن از سرش
خارج میشه.
واسه همینه که زن ها کوتاه ترن تا وقتی
مرد ها بَغل شون میکنن عاشق شون بشن
این روزها را باید روزهای دگرگونی غم‌آلودی بنامند.
غم هست اما نوعش با نوع روزهای قبل یکی نیست، خفقان‌آور است.
روزهای منتهی به پاییز روان نیستند. انگار ذرات هوا آن‌قدر سنگین می‌شوند که دیگر توان ندارند معلق بمانند، همه در ریه‌هامان جا خوش می‌کنند و تن رو به رخوت محض می‌رود‌.
در حال و هوای این روزها نه اشک‌ها به سادگی قبل غبار از دل می‌زدایند و نه خنده‌ها به راحتی قابل باور‌ند.

منا_بهارلويى
زن كه باشى نميتوانی موقع غمت به خيابان بروی!
سيگاری آتش بزنی!
و دود شدن غمهايت را ببينی!
زن كه باشى
غمت را پنهان ميكنی
پشت نقاب آرايشت!
و با رژ لبی قرمز!
خنده را برای لبهايت اجباری ميكنی!
آنوقت همه فكر ميكنند
نه دردی هست
نه غمی ..
و تنها نگرانيت
پاك شدنِ رژ لبت است!!
زن كه باشى
مردانه بايد غم بخوری.!

سيمين_بهبهانى
باتمامِ خمیدگی‌ام از سرِ نبودنت ثانیه‌ای نیست که بتوانم سوالِ "من چگونه قبل از او زندگی کرده‌ام" را از ذهنم دور کنم.
این نه کارِ من است و نه خاصیتِ عشق.
کاش می‌شد قلبم را درونِ سینه‌ات بگذارم، تا وقتی که نامت را با هر تپش تکرار می‌کند با چشمانِ من خودت را در حالِ دویدن با موهایِ باز یا وقتی که خوابی ببینی، تا بفهمی چقدر محکم بوده‌ام و امیدوارم بعد از این‌که عاشقت شدم، مرا ببخشی که هنوز هم بدونِ تو نفس می‌کشم.

عادل_رستمکلایی
محبوب من!
ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند، یا گرم در آغوش بگیرد، فقط توقع بود که این قدر جگرمان را نسوزاند...

محمد_صالح_علاء
آه که اگر ...
فقط این دوری...
اجباری از تو نبود...
اگر فقط تو را در کنار خود داشتم،
می‌توانستم بگویم که آرام‌ترین، شادترین...
و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم.

مثل_خون_در_رگهای_من
احمد شاملو
اگر که نتوانم...
تو را تا ابد ببینم...
بدان که همواره تو ...
همراه من خواهی بود...
از درون و از برون همراه من ...
خواهی بود بر نوک انگشتانم...
بر تیغه های ذهنم و در میانه ها...
در میانه های آنچه که هستم از آنچه ...
که از من باقی خواهد ماند

چارلز_بوکوفسکی